+

+

داریم میرسیم، نزدیک شدیم، خیلی نزدیک
+

+

داریم میرسیم، نزدیک شدیم، خیلی نزدیک

بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ؟


***  آدم تو دوره اجباری (مثلا افسری راهور) بیشتر به زمان و ارزش اون فک میکنه. دوره اجباری نماد اتلاف فرصت و وقته. تو این دوره حتی به فرصتهای از دست رفته قبلی هم بیشتر فکر میکنیم و البته فرصتهای قبلی دردش  بیشتره چون تو دوره آزادی رخ دادن و مث سربازی تحمیلی نبودن. مثلا دانش کاه! من نمیگم بازدهیش صفر بوده، اما میتونم بگم خیلی از آموخته های اونجارو خودمون تو خونه هم میتونستیم بصورت "خودخوان"یاد بگیریم.

در سطح شهر بودن، یعنی گرما و سرما و دود و غبار و شلوغی و خلاصه دردسر بیشتر، اما این قطعا قابل تحملتر از همجواری با برخی کارمندان اداری راهنمایی رانندگی کنار کولر یا بخاریه.امروز تولدمه. تو سرمای زمستونی خیابون، روبروی تابلو LED شهرداری ایستادم. روی تابلو تاریخ تولدم در حال چشمک زدنه.و تایمری که ثانیه به ثانیه میره جلو. این تابلو دومین نفری بوده که بهم تبریک گفته. تبریک اولی پیامک سایت نمایندگی ال جی بود.

هر پلک زدن، کشتن لحظه ای است، و مژه ها سوگوارانی سیاه پوشند در قتل عام لحظه ها. بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ؟   (سوره 81آیه9)

*** همخدمتیها مرخصی داخل شهری گرفتن از کنارم رد شدن. هیچوقت نتونستم درکشون کنم! مشغول بودن...با دخترای مردم...حتی بعضیاشون تا مرحله صیغه هم جلو رفته بودن! 
من در این آبادی/ پی چیزی میگشتم، پی چیزی میگشتم،...
*** فک کنم دنبال دختر مردم راه افتادن تاریخش برگرده به...اصلا ولش کن! نمیخاستم وارد این بحثا بشم، فقط میدونم باید مراقب باشم بخاطر خوردن چغندر جهنم نبرنم!    لینک مرتبط  

مُسکّن های تنگنای فکری



Tell your heart that the fear of suffering is worse than the suffering itself. And that no heart has ever suffered when it goes in search of its dreams, because every second of the search is a second's encounter with God and with eternity....

پ ن:

تو مواقع بحران و تنگنای فکری، تکرار و مرور بعضی جملات یا خاطرات باعث دلگرمی و تصمیم های بهتر میشه. مطلب یکی از دوستان منو یاد متن بالا انداخت. این متن یه نمونه از مواردی بود که تو دوره اجباری افسری مرورش برام ارامشبخش بود.

طرح فوق هم مربوط به همون دوره هاست...

راکد نگه داشتن سرمایه


هیچوقت نتونستم درک کنم افرادی رو  که برای یه مقدار تخفیف جزیی کلی چونه میزنن و یا افرادیکه به هزار مغازه سرک میکشن تا از ارزونترین خرید کنن...درسته عقل اقتصادی خوبه ولی  آدم سرمایه های  بزرگتری هم داره که اونا رو هم باید لحاظ کنه. مثل وقت ، عمر، اعصاب ،شخصیت و...

یه کاری پیش اومد که مجبور بودم کنار مغازه رفیقم یه مقدار معطل باشم. مغازه ای مشرف به خیابون منتهی به یه تقاطع. تا کارای رفیقم ردیف بشه منم محو تماشای وسایل نقلیه عبوری بودم...یاد دوران افسری راهنمایی رانندگی افتادم...اون موقه ها هم تو ذهنم مردم خیابون رو آنالیز میکردم. (در حد خودم)

همه جور آدمی با همه جور تیپ و قیافه ای...از ماشینای مدل بالا، تا موتور و دوچرخه...

میشد از قیافه، رفتار، برخورد با سرنشینها، نوع لباس، حتی نوع آویز آینه جلو و...در مورد طبقه فکریشون حدسهایی زد...

مقصد خیلیاشون از رفتاراشون معلوم بود. بعضیا میرفتن درمونگاه، بعضیا میرفتن سر کار،بعضیا بچه ها رو میبردن مهد یا مدرسه، بعضیا غریب بودن و مسافر....  بعضیا هم تقریبا میشد گفت اومدن فقط یه دوری  دوری بزنن و...  

مثلا دختر هایی که از زلفای رنگ و وارنگ و آویزونشون معلوم بود تو زندگی غم و غصه ای ندارن یا اگه دارن اون غمها در برابر غمهای اکثریت اجتماع "جوکه"! یا پسرهاییکه ...

سوالای مختلفی بذهن میرسه.  ایا این جماعت حال بقیه رو درک میکنن؟ درک میکنن بعضی افراد هستن که به پولی به اندازه پول توجیبی اونا نیازمندن تا نیازهای اولیه زنده موندن رو باهاش تامین کنن..؟! اینکه چقد این حیوانات در " تولید ملی کشور" نقش داشته یا دارن...؟ اینکه بازدهی اینا چه حد بوده که به این سطح رفاه رسیدن..؟اگه حلال بوده که نوش جونشون...

اما فک نکنم ...من ادمای زیادی رو میشناسم که حلال کار میکنن و لی هیچکدوم به این سطح نرسیدن و چشم انداز نسلهای بعدی اونها هم امیدبخش نیست....تو این افکار بودم که یهو سرو کله آقای "شین" پیدا شد! منو ندید و از خیابون گذشت...با یه موتور پکیده  زوار در رفته..!!! "شین" یکی از سرمایه داراییه که این اواخر باهاش آشنا شدم. با  امثال اون قبلا هم برخورد داشتم. تز  این آدمها اینه که میگن: حیف سرمایه و پوله که آدم راکد بزاره بمونه. اینکه خونه یا ماشین فلان بخری و اون سرمایه در گردش رو تبدیل کنی به یه سرمایه مرده! عقیده های جالبی دارن، "خوشی" رو تو این می بینن که از بقلشون یه عده ای آبرو مندونه نون حلال در بیارن...

ادم وقتی ظاهر کار رو میبینه واقعا میمونه چی بگه. ایا این ادمارو باید تحسین کرد یا تحقیر.... اما با شناختی که من از امثال اونا دارم هیچ برچسب خساستی به اونها نمیچسبه. خودم دیدم چه وام های قرض الحسنه و چه کار افرینیهایی که نکردن...

پ ن:

این عکس موتورشه!

شب سمور گذشت و لب تنور گذشت...

شنیدین میگن زمستون رفت و روسیاهی به زغال موند؟ بررسی خاطرات گذشته همه ما این نکته رو نشون میده.

اون روز آخر که روز رهایی از   "اجباری"  تو راهنمایی رانندگی  بود،  با آزدی خاصی توی شهر چرخی زدم و کادریهای عقده ای رو میدیدم که مشغول کارای همیشگیشون بودن. حس خیلی خوبی بهم دست داد از "رهایی" و دوری برای همیشه از اونجور موجودات. من آزاد شدم و شما تو همون جهل مرکب خودتون بمونید که لیاقتتون همینه!

بعد از گذشت تنها 4-5سال ناقابل، یه سفر رفتیم یکی از شهرهایی که قبلا تو راهنمایی رانندگیش ازمون بیگاری میکشیدن. خیلی چیزا تغییر کرده بود. بعضی تقاطعها که به بهونه ترافیک دست کم عمر 2-3 نفر از افسران وظیفه  اونجا تلف میشد،تبدیل شده بود به زیرگذر، خیابونهای خلوت فعلی هم منو به قیاس مجبور کرد، حکایت مدرسه های شلوغی که برای ما دهه شصتی ها مث لونه زنبور بود و برای دهه هفتادیها وهشتادیها خلوت و درندشت! دیگه اثری از طرحای ترافیکی  نبود! طرحهای ترافیکی و ... که در دوران ما با شدت و سختگیری دنبال میشد و البته بیشتر بخاطر  سرکیسه کردن مردم بود تا مدیریت ترافیک. اینجا هم  قیاس پیش اومد و یاد مدارک دانشکاه افتادم که برای ما هفت خان رستم بود و الان شده آب خوردن! در ادامه بازدید از گذشته ها  کادریهایی رو بخاطر آوردم که خدارو شکر هیچکدومشونو دیگه اونجا ندیدم ! به احتمال زیاد یا منتقل شدن استانها یا شهرستانهای اطراف و یا بازنشصت شدن.

خدا خیرش بده اون کسیکه این شعر رو گفت و ضرب المثل کرد:

شب سمور گذشت و لب تنور گذشت...

تو هر موقعیتی که باشیم ، واقعا از ما آدما هیچی بجا نمیمونه جز اعمالمون. خوبیها و بدی ها.

آرامش پدری

پیشگفتار: عذاب یه چیز نسبیه. (پست مرتبط) دوره اجباری سربازی هم برای ماها سنباده روحی بود. (البته نه به اندازه دانش کاه) لازم نیس حتما توغرب کشورجلو گلوله پژاک و کردهای تندرو و..باشی یا تو مرزای شرقی کشور با جونت بازی کنن...همین دمخور بودن با آدمای عقده ای خشک مغز عذاب الیمه. هرچند از همون اول هم "پی" این رفتاراشونو ب کمرم مالیده بودم اما گاهی واقعا اعصابم از دستشون به هم میریخت. از همون اولشم با خودم تعهد کردم تا جا داشته باشه به مردم حال بدم و نفوذی اونا باشم تو راهنمایی رانندگی. و البته مردم هم موندگارترین خاطرات حضورم تو راهنمایی رانندگی بودن. این پست یکی از اون خاطراته. ببخشید که طولانیه. میخاستم این پست رو یه هفته پیش بناسبت روز پدر منتشر کنم اما مجالش پیدا نشده بود.


دی ماه بود. بعد از نماز برگشتم تقاطع حکیمیان. از سرمای هوا به آفتاب نیم جون کنار خیابون پناه آورده بودم. مرد 40-50 ساله ای از کنارم رد شد. یه خسته نباشید ساده گفت و میخاست بره هتل اونطرف تقاطع. گرمی صداش باعث شد جوابشو به گرمی بدم. چند قدم اون طرفتر یه مکثی کرد و برگشت پیش من. گفت از دور که دیدمت یاد پسر خودم افتادم...بحث باز شد... گفت مزاحم نباشم بیان بهت گیر بدن...گفتم گیر بدن، به جهنم! چند روز قبل یکی از همخدمتیام تصادف کرد این کادریا احوالشم نپرسیدن! خود منم تو خیابون امام ماشین بهم زد هیچکدوم ککشون نگزید(خاطره اون تصادف طلبتون) از اون روز دیگه براشون هیج ارزشی قایل نیستم. خودمونو به خطر و دردسر بندازیم واسه کسایی که سلامتیمونم براشون پشمه!؟...درحالیکه اونا حقوقشو میگیرن؟!...

.. اینکه همه نیروی انتظامی همینطوره...سختیها ...اینکه رفقا همه دکترا گرفتن و... اما اینجا اگه جلو این بیسوادا حرف از یادگیری و کتاب بزنی زورشون میاد ..اینکه یه مشت بیسواد میشن اقا بالاسر ادم... اینکه با چشات میبینی به مردم زور میگن... اما با وجود نفرت و پیش زمینه ذهنی بدی که ازین نظامیها دارم حاضر نیستم یه ثانیه غیبت داشته باشم... میخام بینقص باشم و هر ناکسی نتونه ازم ایراد بگیره... والبته این اذیت کنندس...

اونم از خودش گفت... از پسرش که  ارشد برق خونده. بهش گفتن بدون کنکور دکتری تو یکی از دانشگاهها معتبر تهران ادامه بده گفته نه. مث استادش ک رفته بود امریکا میخاس بره اونور. حتی کارآموزیش هم صنایع دفاع بوده و خیلی بهش اصرار کردن واسه سربازی و حتی کار بمونه اونجا که قبول نکرد. پارتیش جور بود میتونس بره عقیدتی، وزارت دفاع یا..اما نرفت... آخرش سرباز ارتش شد با درجه ستوان یکمی01تهران. پرسیدم هنوز مجرده؟ گف آره. هرکاری کردیم زنش بدیم زیر بار نرفت. حتی یه پزشک براش پیدا کردم خوشگل،همه چی تموم، از هر نظر عالی. خونواده دار، مذهبی..ولی زیر بار نرفت. میگف میخای دست منو بند کنی از کشور نرم؟!  (یاد حرف پدر یکی از دوستام افتادم که پسرش کلی زحمت کشید که بره چین ادامه تحصیل و کار، زنش پاشو تو یه کفش کرد که من میخام کنار پدر مادرم باشم و نمیذارم تو هم بری!)    میگف حتی اگه خونوادم راضی بشن با من بیان، دست وپا گیرن...خودشون هم اذیت میشن.. فقط میخام برم به هدف بزرگ برسم.

کلی سوژه و مورد براش پیدا کردم، دکتر، مهندس...قبول نکرد میگفت من فعلا فقط با درس حال میکنم.(اون موقه تو یه دانش کاه دیگه تدریس هم میکرد) میگف زندگیم فقط درسه...

پدره میگف حتی یه همکلاسیهاش بهبم زنگ زد گفت فلان دختر کلاسمون از منطقه فلان تهرون دلش پیش پسرشماس...اولش  فک میکردم پسرم خودش رفته اینکارو کرده ک غیر مستقیم بهم بگه... 

رفتم دانشگاهشون. با دختره تو یه کلاس فوق لیسانس میخوندن. شناخت نسبی ازش پیدا کردم...دختر خوبی بود ... رفتم باهاش سلام احوال کردم و از دوستاش جداش کردم باهاش حرف بزنم. تا گفتم من فلانی هستم پدر فلانی! برق سه فاز پروند! گفتم قضیه چیه؟...من بجای پدرت. گفت:... آره من دوستش دارم! 

نشستم برا دختره حرف زدم...از خوبیای خود دختره گفتم... گفتم عشق یه سره، دردسره!! گفت شاید اونم دوستم داشته باشه...منو بخاد...گفتم باشه، بهش میگم اما فک نکنم پسرم آمادگی داشته باشه...

همونطور هم شد. به پسرم گفتم و اون گفت من اصلا تصمیمی ندارم حالا طرف هرکسی میخاد باشه... 

اخلاق پسرم مث تو بود.حاضر نبود اقا بالاسر داشته باشه... هیچکسی جرات نکنه از کاراش ایراد بگیره. بهمین خاطر مث تو یک ثانیه هم غیبت نداشت و حتی با یه کادری دعواش شد...الان بعد از چند ماه خدمت براشApply اومده. ... بهش گفتن15روز اول مهمونی مایی تا با محیط آشنا بشی. حتی از همین الان بهش گفتن این امکانات رفاهیته، این وسایل حمل و نقل، این محیط دانشگاه و حتی در صورت اقامت، کار و... الانم قراره چند میلیون باج بده تا اجازه بدن بره تازه اونهم به شرط عدم غیبت تو خدمت اجباری ! میگف میخاد بره و برنگرده...

به پدره گفتم هم واسه خودش خوبه هم واسه شما هم واسه کشورش! 

میگف نگران این موضوع بودم که موضوع رفتنشو چطور به مادرش بگم...دیدم مادرش از من زودتر راضی شده! لابلای حرفای پدره مشخص بود دوس نداره پسرش بره. اینکه پسرش با چه سختی اون پولو جور کرده باج بده تا بزارن بره. پسری که حتی یه بار هم از پدرش درخاست پول نکرد...بهش گفتم با توجه به تفاوت نرخ ارز کمتر از یه ماه همه هزینه هاش برمیگرده... .

میگف: پسر بزرگم هم بعد از مهندسی برق رفت دنبال کار و پول... یه شرکت زده بود که به منم گف بیا شرکت ما! من که یه عمری کارمند وزارت بهداشت بودم تو آستانه بازنشستگی، هرچی بهش گفتم منو چه به کارای فنی، اون اصرار میکرد و میگف تو چیکار به این چیزا داری! ... 

پدر ادامه داد: خدا خیرش بده. اگه به حال خودم بودم وبازنشسته شده بودم الان 7تا کفن پوسونده بودم...! امثال ماها بیکاری برامون سمه.... الان پروژه های وزارت نیرو رو انجام میدیم... ایران گردی میکنیم...بهترین هتلها اسکانمون میدن... کار میکنیم و این خودش نشاط میاره. براش چقدر دعا میکرد. میگف بزرگترین کارو در حقم کرده...

نمیدونم چرا باهاش راحت بودم و اون مکالمات بینمون ردو بدل شد. با حرفاش احساس سبکی کردم.  حس کردم همه غصه ها و فشارای قبلی محو شد... خیلی وقت بود این احساسو نداشتم. احساس ازادی و اطمینان. 

 داشتم شک میکردم رفتارای من آن نرمال نبوده باشه. اما حالا میبینم تنها نیستم. آن نرمال نیستم...


هم اینکه یکی مثل خودت همزبون و همعقیده خودت پیدا میکنی فشارهای محیطی برات قابل تحمل میشه. سخته آدم تنهایی مرام و مسلکشو حفظ کنه، گاهی لازمه دنبال همعقیده بگردی تنها نباشی...

گاهی فشارها به حدی میرسیدکه حاضر بودم خودمو بندازم جلو ماشین!! اما اسلام دست و بالمو بسته بود! اما بعد از حرفای اون پدر، انگار پدر خودمو بعد از مدتها تو این شهر غریب دیده باشم. برای خودم متاسف شدم. 

برای همتون ارزوی برخورد و معاشرت با افراد بلند نظر و سالم دارم