+

+

داریم میرسیم، نزدیک شدیم، خیلی نزدیک
+

+

داریم میرسیم، نزدیک شدیم، خیلی نزدیک

آرامش پدری

پیشگفتار: عذاب یه چیز نسبیه. (پست مرتبط) دوره اجباری سربازی هم برای ماها سنباده روحی بود. (البته نه به اندازه دانش کاه) لازم نیس حتما توغرب کشورجلو گلوله پژاک و کردهای تندرو و..باشی یا تو مرزای شرقی کشور با جونت بازی کنن...همین دمخور بودن با آدمای عقده ای خشک مغز عذاب الیمه. هرچند از همون اول هم "پی" این رفتاراشونو ب کمرم مالیده بودم اما گاهی واقعا اعصابم از دستشون به هم میریخت. از همون اولشم با خودم تعهد کردم تا جا داشته باشه به مردم حال بدم و نفوذی اونا باشم تو راهنمایی رانندگی. و البته مردم هم موندگارترین خاطرات حضورم تو راهنمایی رانندگی بودن. این پست یکی از اون خاطراته. ببخشید که طولانیه. میخاستم این پست رو یه هفته پیش بناسبت روز پدر منتشر کنم اما مجالش پیدا نشده بود.


دی ماه بود. بعد از نماز برگشتم تقاطع حکیمیان. از سرمای هوا به آفتاب نیم جون کنار خیابون پناه آورده بودم. مرد 40-50 ساله ای از کنارم رد شد. یه خسته نباشید ساده گفت و میخاست بره هتل اونطرف تقاطع. گرمی صداش باعث شد جوابشو به گرمی بدم. چند قدم اون طرفتر یه مکثی کرد و برگشت پیش من. گفت از دور که دیدمت یاد پسر خودم افتادم...بحث باز شد... گفت مزاحم نباشم بیان بهت گیر بدن...گفتم گیر بدن، به جهنم! چند روز قبل یکی از همخدمتیام تصادف کرد این کادریا احوالشم نپرسیدن! خود منم تو خیابون امام ماشین بهم زد هیچکدوم ککشون نگزید(خاطره اون تصادف طلبتون) از اون روز دیگه براشون هیج ارزشی قایل نیستم. خودمونو به خطر و دردسر بندازیم واسه کسایی که سلامتیمونم براشون پشمه!؟...درحالیکه اونا حقوقشو میگیرن؟!...

.. اینکه همه نیروی انتظامی همینطوره...سختیها ...اینکه رفقا همه دکترا گرفتن و... اما اینجا اگه جلو این بیسوادا حرف از یادگیری و کتاب بزنی زورشون میاد ..اینکه یه مشت بیسواد میشن اقا بالاسر ادم... اینکه با چشات میبینی به مردم زور میگن... اما با وجود نفرت و پیش زمینه ذهنی بدی که ازین نظامیها دارم حاضر نیستم یه ثانیه غیبت داشته باشم... میخام بینقص باشم و هر ناکسی نتونه ازم ایراد بگیره... والبته این اذیت کنندس...

اونم از خودش گفت... از پسرش که  ارشد برق خونده. بهش گفتن بدون کنکور دکتری تو یکی از دانشگاهها معتبر تهران ادامه بده گفته نه. مث استادش ک رفته بود امریکا میخاس بره اونور. حتی کارآموزیش هم صنایع دفاع بوده و خیلی بهش اصرار کردن واسه سربازی و حتی کار بمونه اونجا که قبول نکرد. پارتیش جور بود میتونس بره عقیدتی، وزارت دفاع یا..اما نرفت... آخرش سرباز ارتش شد با درجه ستوان یکمی01تهران. پرسیدم هنوز مجرده؟ گف آره. هرکاری کردیم زنش بدیم زیر بار نرفت. حتی یه پزشک براش پیدا کردم خوشگل،همه چی تموم، از هر نظر عالی. خونواده دار، مذهبی..ولی زیر بار نرفت. میگف میخای دست منو بند کنی از کشور نرم؟!  (یاد حرف پدر یکی از دوستام افتادم که پسرش کلی زحمت کشید که بره چین ادامه تحصیل و کار، زنش پاشو تو یه کفش کرد که من میخام کنار پدر مادرم باشم و نمیذارم تو هم بری!)    میگف حتی اگه خونوادم راضی بشن با من بیان، دست وپا گیرن...خودشون هم اذیت میشن.. فقط میخام برم به هدف بزرگ برسم.

کلی سوژه و مورد براش پیدا کردم، دکتر، مهندس...قبول نکرد میگفت من فعلا فقط با درس حال میکنم.(اون موقه تو یه دانش کاه دیگه تدریس هم میکرد) میگف زندگیم فقط درسه...

پدره میگف حتی یه همکلاسیهاش بهبم زنگ زد گفت فلان دختر کلاسمون از منطقه فلان تهرون دلش پیش پسرشماس...اولش  فک میکردم پسرم خودش رفته اینکارو کرده ک غیر مستقیم بهم بگه... 

رفتم دانشگاهشون. با دختره تو یه کلاس فوق لیسانس میخوندن. شناخت نسبی ازش پیدا کردم...دختر خوبی بود ... رفتم باهاش سلام احوال کردم و از دوستاش جداش کردم باهاش حرف بزنم. تا گفتم من فلانی هستم پدر فلانی! برق سه فاز پروند! گفتم قضیه چیه؟...من بجای پدرت. گفت:... آره من دوستش دارم! 

نشستم برا دختره حرف زدم...از خوبیای خود دختره گفتم... گفتم عشق یه سره، دردسره!! گفت شاید اونم دوستم داشته باشه...منو بخاد...گفتم باشه، بهش میگم اما فک نکنم پسرم آمادگی داشته باشه...

همونطور هم شد. به پسرم گفتم و اون گفت من اصلا تصمیمی ندارم حالا طرف هرکسی میخاد باشه... 

اخلاق پسرم مث تو بود.حاضر نبود اقا بالاسر داشته باشه... هیچکسی جرات نکنه از کاراش ایراد بگیره. بهمین خاطر مث تو یک ثانیه هم غیبت نداشت و حتی با یه کادری دعواش شد...الان بعد از چند ماه خدمت براشApply اومده. ... بهش گفتن15روز اول مهمونی مایی تا با محیط آشنا بشی. حتی از همین الان بهش گفتن این امکانات رفاهیته، این وسایل حمل و نقل، این محیط دانشگاه و حتی در صورت اقامت، کار و... الانم قراره چند میلیون باج بده تا اجازه بدن بره تازه اونهم به شرط عدم غیبت تو خدمت اجباری ! میگف میخاد بره و برنگرده...

به پدره گفتم هم واسه خودش خوبه هم واسه شما هم واسه کشورش! 

میگف نگران این موضوع بودم که موضوع رفتنشو چطور به مادرش بگم...دیدم مادرش از من زودتر راضی شده! لابلای حرفای پدره مشخص بود دوس نداره پسرش بره. اینکه پسرش با چه سختی اون پولو جور کرده باج بده تا بزارن بره. پسری که حتی یه بار هم از پدرش درخاست پول نکرد...بهش گفتم با توجه به تفاوت نرخ ارز کمتر از یه ماه همه هزینه هاش برمیگرده... .

میگف: پسر بزرگم هم بعد از مهندسی برق رفت دنبال کار و پول... یه شرکت زده بود که به منم گف بیا شرکت ما! من که یه عمری کارمند وزارت بهداشت بودم تو آستانه بازنشستگی، هرچی بهش گفتم منو چه به کارای فنی، اون اصرار میکرد و میگف تو چیکار به این چیزا داری! ... 

پدر ادامه داد: خدا خیرش بده. اگه به حال خودم بودم وبازنشسته شده بودم الان 7تا کفن پوسونده بودم...! امثال ماها بیکاری برامون سمه.... الان پروژه های وزارت نیرو رو انجام میدیم... ایران گردی میکنیم...بهترین هتلها اسکانمون میدن... کار میکنیم و این خودش نشاط میاره. براش چقدر دعا میکرد. میگف بزرگترین کارو در حقم کرده...

نمیدونم چرا باهاش راحت بودم و اون مکالمات بینمون ردو بدل شد. با حرفاش احساس سبکی کردم.  حس کردم همه غصه ها و فشارای قبلی محو شد... خیلی وقت بود این احساسو نداشتم. احساس ازادی و اطمینان. 

 داشتم شک میکردم رفتارای من آن نرمال نبوده باشه. اما حالا میبینم تنها نیستم. آن نرمال نیستم...


هم اینکه یکی مثل خودت همزبون و همعقیده خودت پیدا میکنی فشارهای محیطی برات قابل تحمل میشه. سخته آدم تنهایی مرام و مسلکشو حفظ کنه، گاهی لازمه دنبال همعقیده بگردی تنها نباشی...

گاهی فشارها به حدی میرسیدکه حاضر بودم خودمو بندازم جلو ماشین!! اما اسلام دست و بالمو بسته بود! اما بعد از حرفای اون پدر، انگار پدر خودمو بعد از مدتها تو این شهر غریب دیده باشم. برای خودم متاسف شدم. 

برای همتون ارزوی برخورد و معاشرت با افراد بلند نظر و سالم دارم 

نظرات 5 + ارسال نظر
مدیرجوان جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 07:56 ب.ظ http://1modirjavan.blog.ir

پست خیلی خوبی بود.
من خیلی به این اعتقاد دارم که وقتی یه چیزی برات خیلی تلخ باشه وقتی به اطرافیان نگاه کنی ببینی کسانی هستن که مثل تو هستن یه جورایی از میزان تلخ بودن اون واقعیت کم میشه واست...
این تیکه خیلی عالی بود:سخته آدم تنهایی مرام و مسلکشو حفظ کنه، گاهی لازمه دنبال همعقیده بگردی تنها نباشی...
مرسی پست خیلی خوبی بود
راستی اگر یه روز خواستم از بیان برم ادرس جدید رو به شما میدم:)

سلام
ممنون مهندس. بله واقعا.گاهی ما آدما فقط کافیه یه تایید کوچیک(نه تشویق) بشیم تا انگیزه پیدا کنیم.
دست شما درد نکنه! خدا نکنه!

a شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 01:37 ب.ظ http://www.ayusefian.blogsky.com

پست زیبایی بود کلا خاطرات تون دلنشینه لذت بردم .

ممنون از نظرتون
شما هم همینطور

Sara دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 10:13 ق.ظ http://www.motevalede-december.blogsky.com

من این وسط کلی دلم برای اون پیرمرد گرفت:( میدونی شرایط سخت هم راه در رویی براشون وجود داره یکیش همینه که کسیو مدل خودت با ناراحتیا افکار و دغدغه های مشابه پیدا کنی بعد انگار هر چی فشاره نصف میشه..

البته اون پیرمرد پاداش خوبیاشو گرفته بود...
دقیقا. امیدوارم پیدا بشه...

بانو دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 11:13 ب.ظ http://khaterateman95.blogsky.com

انشاله یکی از این خوب ها هم به پست ما بخوره:)

انشاله همگی با هم

فاطمه شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 02:31 ق.ظ http://life-me.blogsky.com/

این روزها چقدر می شنوی که همه دارن میرن! میدونم چاره ای جز رفتن ندارن ولی دلم میگیره...
کاش یه روز خوب بیاد که همه برگردن و تو همین مملکت بتونن بال هاشونو باز کنن و بلند پرواز کنن!
خیلی سخته هم رنگ جماعت نشدن و نون به نرخ روز نخوردن!!!

سلام
ممنون از نظرات خوبت
بله متاسفانه ادم دلگیر میشه از نخبه های گمنامی که هیچوقت شناخته نشدن، در هیچ ازمون مسخره ای مثل کنکور مجال شرکت نداشتن، و بجای تشویق سرکوب شدن، و بعد از رفتن ازشون یادی هم نشد ...بگذریم! نیمه پر لیوان رو ببینیم: دوستانی مث شما که مایه امیدن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد