+

+

داریم میرسیم، نزدیک شدیم، خیلی نزدیک
+

+

داریم میرسیم، نزدیک شدیم، خیلی نزدیک

کتاب نکته های ناب جلد3

ص 53

جوانی که با معرفت درست اسلامی مجهز است، موضع دفاعی ندارد. اینکه فقط شبه ها را برطرف کند...

موضع یک جوان اگاه و با اعتماد بنفس، از لحاظ ابزار منطقی و فکری، موضع تهاجمی است.

اوایل انقلاب وقتی بنده به دانشگاه میرفتم و صحبت میکردم، یکی از جوانهای وابسته به گروه چپ از من پرسید:  شما در مقابل فلان قضیه چه دفاعی دارید؟ گفتم بنده دفاع ندارم ، من حمله دارم!!...

پ ن:

بهترین دفاع حمله است

همیشه مواظب "وینگ من" باش و او را سالم برگردان


برداشتی دیگه از کتاب هارتمان:

ص58 

 موقعی که هارتمان با دیگران وارد دفتر فرماندهی شدند مردی قد بلند  با موهای مشکی صاف و صورت بلند و باریک  با آنها خوش و بش کرد و با لبخند گفت: سلام جوانان معصوم بیگناه!..من فون بونین فرمانده گروه هستم... او اونیفرمی مستعمل بر تن داشت و شلوارش زانو داده  و چکمه هایش...

هارتمان فورا محبت اورا به دل گرفت و به صحبتهای او گوش داد. او با 53 پیروزی هوایی و با 32 سال سن یک خلبان شکاری مجرب بود و حرفهایش مورد پسند هارتمان بود:

در اینجا فقط پیروزی های هوایی بحساب میآیند و درجه  و عناوین به هیچ شمرده میشوند... البته روی زمین انضباط باید مراعات شود ولی در هوا هر گروه پروازی توسط خلبانی رهبری میشود که بیشترین پیروزی و بهترین توانایی و تجریه را دارا میباشد و این قانون و دستور شامل حال همه و حتا خود من هم میشود.....

در هوا و طی لحظات کارزار گفته ها و لغاتی به زبان جاری میشود که هیچگاه روی زمین نباید بزبان بیایند بخصوص در مقابل افراد مافوق، ولی در هیجان جنگ تلفظ  این الفاظ هرچه زشت و توهین امیز هم باشد متداول و معمولی است و به محض فرود همه چیز باید فراموش شود...


ص73 

اگر کسی در جنگ قادر به شکست حریف با روشهای معمول خودش نشد، باید از تاکتیکی استفاده کند که تا سر حد امکان به سبک و سیاق حریف نزدیکتر باشد.

ص81 

پس از انجام 110 ماموریت، هارتمان به فرماندهی "وینگ من" رسید و آنگاه باداشتن وینگ من و اتکا به تجربیاتش میتوانست در مسیر اهدافش قدم بردارد. وی علاوه بر پیروی از فورمول نبرد 4 مرحله ای خاص خودش (1دیدن-شناسایی هدف-، 2تصمیم ، 3حمله و4 دور شدن یا دورزدن برای حمله مجدد) ،  به تبعیت از استاد اول پروازش  این اصل را هم به وظایفش اضافه کرد:  که همیشه مواظب "وینگ من" باش و  او را سالم برگردان. (افراد کم تجربه تر به عنوان وینگ من زیر نظر  اساتید اموزش میبینند)


چند کتاب از یک نویسنده


در ادامه معرفی کتاب قبل اشاره ای هم به کتابای دیگه این نویسنده کنیم . کف خیابون ، حیفا، حجره پریا و...

اگه شما هم لذت بردین  ، برداشتهاتون رو تو بلاگهاتون  در موردشون بنویسین...

ثروت جوانی


کتاب تب مژگان  ص69

سرم سوت کشید، دوست داشتم بر گردم به فلوجه، برگردم به الرمادی، برگردم به بیروت و دمشق، اما اینجا نباشم ببینم برای شکار بچه های بدبخت و طفل بی مادر مردم دارند چجوری برنامه ریزی میکنند...اما اگه قرار باشد همینطور میدان را خالی کنیم اوضاع بدتر میشد. ضمن اینکه بچه های عراق و سوریه و لبنان و...فقط جانشان در خطر بود اما بچه های ما دارند تبدیل به آدمهای دیگری میشوند که بارها خطرناکتر و مظلومتر از جنازه های بچه های معصوم عراقی و سوری هستند....از اینها که بگذریم از یک چیز نمیتوان گذشت. در تحقیقات بچه ها ثابت شد آیدی و آدرس بعضی از ادمینهای آن کانالها و گروپها سر از خانه چه آدمهایی در می آورد! آدمهایی که انقدر دمشان کلفت بود که حتی نمیشد به آنها فکر کرد. مثلا یکی از آقازاده ها در کانالی فعال بود و مرتب مطلب به روز میکرد ... خط اصلی جریان آن کانال مستقیما  در تلاویو تغذیه فکری و مادی میشد!

ص127

... بزرگترین مشکلم این بود که مدام یادم میومد که من یه چیزی  نسیتم اما دارم میشم، من یه چیزی نباید بشم اما داره حساسیتم بهش کم میشه و اون چیز فاحشگی بود. من شده بودم زاپاس کسانی که سازمان  برام مقرر میکرد.و این منو آزار میداد...من کثیف بودم اما فاحشه نبودم. اما اونا منافع منو طوری برنامه ریزی کرده بودن که از این راه میگذشت..جوری در مدت 3 سال با من کارکردند و کلاسهای مختلف و  اردوهای مختلط و ...که الگوی من و امثال من شد...

ص129

...مبلغ 5 میلیون تومن بهم هدیه دادن و گفتن اگه در طول یک هفته خرجش کنی 5 میلیون دیگه بهم میدن!...راهش را بلد بودم ،یعنی یادم دادن، سه روز وقت گذاشتم در طول این سه روز دختر و پسرهایی  میومدن در پارک مطالعه میکردن و مثلا برا کنکورشون درس میخوندن و یا حتی روزنامه میخوندن یا جدول حل میکردن. سر صحبت و گپ باهاشون بازمیکردم اگه میدیدم یخشون باز میشه که هیچ اگر یخشون خیلی راحت باز نمیشد مبلغ 500 یا یک میلیون بخاطر تشویق و ترویج فرهنگ مطالعه بهشون هدیه میدادم!....حتی یادمه یکیشون خیلی سفت و سخت بود خیلی هم بچه درسخونی بود...اما فهمیدم مشکل مالی داره...به بهانه ترویج فرهنگمطلالعه باهاش صحبت کردم...از این حرصم در اومد که هدیه یک میلیونی منو نپذیرفت و پاشد رفت! قرار شد یکی دیگه روش کار کنه...معمولا هر کسی نمیتونست کاری از پیش ببره   کارشو میسپردن به سهیلا. اون تنها دختر چادریه جمع ما بود...

پ ن:

لازم نیس در مورد استناد کتاب زیاد زوم کنیم. یخورده که به دور و بر خودمون نگاه کنیم میبینیم واقعیت همینه. هزینه های نجومی و برنامه ریزی های دقیق و هدفمند انجام شده برا عقب نگه داشتن و هدر رفت عمر و سرمایه ماها، از طرفی هم تو جبهه خودی ، با  انفعال و حتی مانع تراشی مدیران و مسولا مواجهیم. اوضاع تعریفی نیس ولی دلمون گرمه به امثال ابراهیم هادی ها و طهرانی مقدم ها...