+

+

داریم میرسیم، نزدیک شدیم، خیلی نزدیک
+

+

داریم میرسیم، نزدیک شدیم، خیلی نزدیک

ثروت جوانی


کتاب تب مژگان  ص69

سرم سوت کشید، دوست داشتم بر گردم به فلوجه، برگردم به الرمادی، برگردم به بیروت و دمشق، اما اینجا نباشم ببینم برای شکار بچه های بدبخت و طفل بی مادر مردم دارند چجوری برنامه ریزی میکنند...اما اگه قرار باشد همینطور میدان را خالی کنیم اوضاع بدتر میشد. ضمن اینکه بچه های عراق و سوریه و لبنان و...فقط جانشان در خطر بود اما بچه های ما دارند تبدیل به آدمهای دیگری میشوند که بارها خطرناکتر و مظلومتر از جنازه های بچه های معصوم عراقی و سوری هستند....از اینها که بگذریم از یک چیز نمیتوان گذشت. در تحقیقات بچه ها ثابت شد آیدی و آدرس بعضی از ادمینهای آن کانالها و گروپها سر از خانه چه آدمهایی در می آورد! آدمهایی که انقدر دمشان کلفت بود که حتی نمیشد به آنها فکر کرد. مثلا یکی از آقازاده ها در کانالی فعال بود و مرتب مطلب به روز میکرد ... خط اصلی جریان آن کانال مستقیما  در تلاویو تغذیه فکری و مادی میشد!

ص127

... بزرگترین مشکلم این بود که مدام یادم میومد که من یه چیزی  نسیتم اما دارم میشم، من یه چیزی نباید بشم اما داره حساسیتم بهش کم میشه و اون چیز فاحشگی بود. من شده بودم زاپاس کسانی که سازمان  برام مقرر میکرد.و این منو آزار میداد...من کثیف بودم اما فاحشه نبودم. اما اونا منافع منو طوری برنامه ریزی کرده بودن که از این راه میگذشت..جوری در مدت 3 سال با من کارکردند و کلاسهای مختلف و  اردوهای مختلط و ...که الگوی من و امثال من شد...

ص129

...مبلغ 5 میلیون تومن بهم هدیه دادن و گفتن اگه در طول یک هفته خرجش کنی 5 میلیون دیگه بهم میدن!...راهش را بلد بودم ،یعنی یادم دادن، سه روز وقت گذاشتم در طول این سه روز دختر و پسرهایی  میومدن در پارک مطالعه میکردن و مثلا برا کنکورشون درس میخوندن و یا حتی روزنامه میخوندن یا جدول حل میکردن. سر صحبت و گپ باهاشون بازمیکردم اگه میدیدم یخشون باز میشه که هیچ اگر یخشون خیلی راحت باز نمیشد مبلغ 500 یا یک میلیون بخاطر تشویق و ترویج فرهنگ مطالعه بهشون هدیه میدادم!....حتی یادمه یکیشون خیلی سفت و سخت بود خیلی هم بچه درسخونی بود...اما فهمیدم مشکل مالی داره...به بهانه ترویج فرهنگمطلالعه باهاش صحبت کردم...از این حرصم در اومد که هدیه یک میلیونی منو نپذیرفت و پاشد رفت! قرار شد یکی دیگه روش کار کنه...معمولا هر کسی نمیتونست کاری از پیش ببره   کارشو میسپردن به سهیلا. اون تنها دختر چادریه جمع ما بود...

پ ن:

لازم نیس در مورد استناد کتاب زیاد زوم کنیم. یخورده که به دور و بر خودمون نگاه کنیم میبینیم واقعیت همینه. هزینه های نجومی و برنامه ریزی های دقیق و هدفمند انجام شده برا عقب نگه داشتن و هدر رفت عمر و سرمایه ماها، از طرفی هم تو جبهه خودی ، با  انفعال و حتی مانع تراشی مدیران و مسولا مواجهیم. اوضاع تعریفی نیس ولی دلمون گرمه به امثال ابراهیم هادی ها و طهرانی مقدم ها...

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی پنج‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1397 ساعت 07:05 ب.ظ http://bivatan.blogsky.com

تشکر بابت قسمت هایی از کتاب
مثل که باید خوندش

اشتراک بهره و لذت:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد