حرفای نفر اول ، ترکیبی از نمیتوانیم و نمیشود بود...
وقتی موضوع بحث به غنیمت دونستن فرصتا رسید، نفردوم مصادیق درس، کار، اجباری، ازدواج و فرزند آوری رو مطرح کرد.تجربیاتی که بر سر جوانان فعلی اومده. در ادامه، نفر دوم از نفر اول خواست برا منفی بافیهاش مصداق بیاره.
نفر اولی: خیلی مسایل هست.. مثلا اینکه اگه بچم ازم بپرسه ، چرا منو بدنیا آوردی، چه جوابی دارم بهش بدم؟
...
در پایان گفتگو:
دومی: من ادعایی ندارم. نظر خودمو میگم.خود مبحث رو که تخصص و تحلیل لازم داره فعلا میزاریم کنار. دوقدم میایم عقبتر، به حرفات نگاه میکنم. همه این سوالا و چیزایی که فکرتو مشغول کرده، به نظرم یک دلیل اصلی داره.
و بعد مثال زد:
فرض کن یه ماشین رو به مدت چند سال بهت مفتی ،قرض داده باشن و تو بجای حرکت و استفاده از اون، انقد به بهانه رینگ اسپورت و زنگ و... ماشین رو از پارکینگ خارج نمیکنی تا اینکه اون ماشین رو برا همیشه ازت میگیرن.
اولی: یعنی چی؟
دومی: یعنی حس میکنم دغدغه های تو بخاطر اینه که تا الان با "مرگ" رو برو نشدی! وقتی خدای نکرده با این تجربه رو برو بشی و به آستانه ملاقات حضرت عزراییل برسی. همه اینا برات حل میشه..
باید به اصل زندگی پرداخت نه به حواشی آن
Exactly
آفرین نفر دومی منطقش آشنا بود
یاد مردان سیاه پوش افتادم