شنیدین میگن زمستون رفت و روسیاهی به زغال موند؟ بررسی خاطرات گذشته همه ما این نکته رو نشون میده.
اون روز آخر که روز رهایی از "اجباری" تو راهنمایی رانندگی بود، با آزدی خاصی توی شهر چرخی زدم و کادریهای عقده ای رو میدیدم که مشغول کارای همیشگیشون بودن. حس خیلی خوبی بهم دست داد از "رهایی" و دوری برای همیشه از اونجور موجودات. من آزاد شدم و شما تو همون جهل مرکب خودتون بمونید که لیاقتتون همینه!
بعد از گذشت تنها 4-5سال ناقابل، یه سفر رفتیم یکی از شهرهایی که قبلا تو راهنمایی رانندگیش ازمون بیگاری میکشیدن. خیلی چیزا تغییر کرده بود. بعضی تقاطعها که به بهونه ترافیک دست کم عمر 2-3 نفر از افسران وظیفه اونجا تلف میشد،تبدیل شده بود به زیرگذر، خیابونهای خلوت فعلی هم منو به قیاس مجبور کرد، حکایت مدرسه های شلوغی که برای ما دهه شصتی ها مث لونه زنبور بود و برای دهه هفتادیها وهشتادیها خلوت و درندشت! دیگه اثری از طرحای ترافیکی نبود! طرحهای ترافیکی و ... که در دوران ما با شدت و سختگیری دنبال میشد و البته بیشتر بخاطر سرکیسه کردن مردم بود تا مدیریت ترافیک. اینجا هم قیاس پیش اومد و یاد مدارک دانشکاه افتادم که برای ما هفت خان رستم بود و الان شده آب خوردن! در ادامه بازدید از گذشته ها کادریهایی رو بخاطر آوردم که خدارو شکر هیچکدومشونو دیگه اونجا ندیدم ! به احتمال زیاد یا منتقل شدن استانها یا شهرستانهای اطراف و یا بازنشصت شدن.
خدا خیرش بده اون کسیکه این شعر رو گفت و ضرب المثل کرد:
شب سمور گذشت و لب تنور گذشت...
تو هر موقعیتی که باشیم ، واقعا از ما آدما هیچی بجا نمیمونه جز اعمالمون. خوبیها و بدی ها.
اگه من خدا بودم حتما یه سوره یا حداقل یه آیه به این مضمون میفرستادم:
" بعضی از شما آدما واقعا بی شعور و بی انصافین! "
البته یه سری آیات هستن که همین حرف رو زدن ولی محترمانه تر! ( سوره: 80 , آیه: 17 کشته باد انسان چه ناسپاس و کافر است! قُتِلَ الْإِنسَانُ مَا أَکْفَرَهُ)
واقعا تعجب برانگیزه... چطور کارای خارق العاده رو که میبینیم سعی میکنیم چشامونو بهش ببندیم...بزرگترین خلاقیتها و ابتکارات رو تو مخلوقات خدا میبینیم و فقط با یه کلمه "غریزه "سر و تهشو میبندیم. خود کلمه "غریزه" هم که انقدر دموده و دستمالی شدس که کسی رغبت نمیکنه بره سمتش و اینجوری جهل خودمونو توجیه کردیم و دلمون خوشه علممون سقف فلک رو پاره کرده...
تصور کن اون حشره ای که نه والدینشو دیده و نه موقعیتهای محیط بیرونی براش توضیح داده شده چطور به بهترین نحو بعداز تولد،به متغییرهای محیطی واکنش نشون میده و بقا پذیر و دارای توان تولید مثل هست و مهمتر اینکه بعضی رفتارای والدینشو مو به مو تکرار میکنه...
اصلا سیستم آرشیو اطلاعات و بازخورد هوشمندانه به کنار، سیستم جهت یابی و درک واقعیتهای اطرافش چجور شکل میگیره و تو اون سرسوزن مغزی که داره چطور پردازش میشه! اون دوستانی که اهل برنامه نویسی هستن میدونن که نوشتن یه برنامه بازی شطرنج و یا حتی منچ، چقدر تحلیل و بررسی نیاز داره... حالا شما حساب کن یه سیستم میخای برای درک و هماهنگی بین اندام، یه سیستم برای ناوبری پرواز یا حرکت، یه سیستم میخای برای تشخیص دوست از دشمن، یه سیستم مخصوص حافظه و بایگانی، یه سیستم برای درک زمان و شرایط محیطی(مثلا درک زمان تولید مثل،کوچ، استراحت،تغذیه یا )...
همین بدن خودمون ! همه تمایزات و تفاوتها ریشه همه یک سلول 46 کروموزومی بوده و بس! طبق چه سازماندهی اینا تقسیم شدن و متمایز شدن شکل و فرم پیدا کردن، تقسیم وظایف شدن، جوری هماهنگ شدن که نه تداخلی ایجاد میشه و نه ...
چند نفر از ماها رفتیم در مورد فرایند متابوبیسم سلولهای خودمون خارج از چهارچوب کتب درسیمون مطالعه کنیم؟ چند نفرمون چرخه انرژی از خورشید تا سلولهای بدن خودمون رو کنجکاو شدیم بدونیم؟
اگه یه سطح بیایم پایینتر در مورد ساخته های دست بشر هم همینطور. اگه بجای توجیه کم کاریهای خودمون و انکار موفقیت دیگران، ازشون یاد میگرفتیم یا حداقل انگیزه میگرفتیم برای تلاش بیشتر، قطعا موفقتر بودیم. این نادیده گرفتنها یجور تقلب و خود فریبیه!
از تقلب نفرت داشتم و دارم، همونطور که از پارتی بازی. این موردا موجب میشه آمار غلط بدیم به خودمون و بصورت کاذب چراغای قرمز رو سبز ببینیم. این خود فریبی اکثر اوقات آگاهانس و به همین خاطر بعضی آدما از بازگو کردن فرایند کاری یا تحصیلی خودشون طفره میرن.
اکثر نخبه نماها و ادمای بظاهر موفق امروز رو اگه بری مصاحبه کنی یا مستند از زندگیشون بسازی و رمز موفقیتشون رو بپرسی تو یه جمله میگن:
ما تو زمانی مناسب در مکانی مناسب بدنیا اومدیم!
فقط همین! یعنی هیچ نقشی نداشتن!
الان اگه از خیلی از صاحبان مناصب و بالایی و حتی پایینی میزان حقوق ماهانه رو هم بپرسی کسی جواب درستی بهت نمیده چه برسه به رموز رسیدن به اون جایگاه! یجورایی خودشون هم میدونن لیاقت اون مناصب و حقوقها رو ندارن...
خود فریبی عادت شده برا ماها. در کوتاه مدت ممکنه یه رفاهی ایجاد کنه اما در بلند مدت قطعا مانع پیشرفت میشه. کسیکه به هر چیزی غیر از خودش متکیه یعنی اونقدر ضعیفه که تواناییهای خودش رو هم نشناخته و یا عاجز بوده از استفاده از اونا.
آدم آزاد آفریده شده و این اولین حقیه که به هر کسی داده میشه. این تمایل به ازادی تو ناخودآگاه همه هس. متاسفانه اونقدر این واژه "آزاد" دستمالی شده که فکر آدم به همه جا میره جز عزت نفس و استقلال. بنزین آزاد، شغل آزاد، دانش کاه آزاد، منطقه آزاد، و...
آدم تا اونجایی که جاداشته باشه باید از آزادیش دفاع کنه. به هیچکسی باج نده، زیر بار زور نره و.... اصطلاحاتی مثل عزت نفس، استقلال، بزرگ منشی، و...همه زیر مجموعه ای از همون ازادی اند. اینا رو همه ما میدونیم اما در عمل خیلی وقتا بردگی میکنیم!
گاهی ما ادما کارایی میکنیم که با ازادیخواهی درونمون در تضاد کامله و خودمون هم خبر نداریم و این تضاد به افسردگی، ناامیدی،سکته، و انواع امراض روحی و جسمی ختم میشه. ناخاسته و نااگاهانه این بلاهارو خودمون سر خودمون میاریم و بعد از نتیجه کار متعجب میشیم.
خدا به همه شفا بده...رفته بودیم اورژانس. ساعت 2نصف شب. انقدر شلوغ بود که فرق شب رو با روز متوجه نمیشدی. یکی از دوستان تو خونشون همونجور که خابیده بوده عرق سردی میکنه و گفتش بند میاد... 30سال بیشتر نداره. بهش گفتن خطر یه سکته رو رد کردی! هنوزم نمیتونه راحت حرف بزنه!
میگن همه این مریضیا از "جوش بیخودی" خوردنه. جوش خونه، ماشین،کار،ادامه تحصیل ،تربیت بچه ها، خورد و خوراک،پس انداز، گذشته، حال، آینده...
اگه حواسمون نباشه هر کدوم از این موضوعات یه قید و بند میشن، گردن و دست و پا و به مرور همه وجود آدمو مثل پیله میبندن. اولش مث یه مرده بی تحرک میشیم و در نهایت...
فقط و فقط کافیه حواسمون به آزادیهامون باشه. همونجور که یه بچه 3-4ساله حاضر نیس قاشق رو بده دست مادرش تا بهش غذا بده و خودش میخاد غذا بخوره از استقلالمون دفاع کنیم. شاید اون بچه قاشق غذا رو بریزه تو یقه لباسش اما چون ارزش آزادی رو درک کرده کاری به بازخوردا نداره...
تا اونجا که جا داره هر فکری رو به ذهنمون راه ندیم. هر کاری رو بدون سنجش ازادی انجام ندیم. همیشه مث بچه های 3-4 ساله که میوفتن تو دور "چرا" گفتن، قبل هر کاری از خودمون بپرسیم "چرا".
مثلا فلانی کاراش بد بوده، بی معرفت بوده، بی وفا بوده ...همه اینا درست، اما چرا من اعصاب و آرامشمو بخاطر فلانی فنا کنم؟!
چرا ماشینی بخرم که میدونم کیفیت نداره و قیمتش غیر منصفانس در حالیکه با اون پول میشه یه ماشین به روز خارجی خرید. اگه فرایند فروش ماشین یا...تو کشور دزدی تو روز روشنه چرا من آب بریزم تو آسیاب اونا؟! اگه ماشین لازم ندارم چرا سرمایمو نبرم یه جایی که چنتا جوون آبرومندونه نون حلال ازش در بیارن؟
چرا جوش درسی رو بخورم که اساتیدش چیزی بارشون نیست و در نهایت کسی براش ارزشی قایل نیس. حداقل آرامشمو فنای اون افراد نکنم. شاید باورش سخت باشه اما تو دانشکاه (معتبر دولتی) بعضی بچه ها از فشار امتحانات خودکشی میکردن! بعضیا قلبشون درد میگرفت! ...همین افراد اگه خبر داشتن رتبه دانشکاهای ما در میان "فقط دانشگاهای آسیا" گمه هرگز فنا نمیشدن برای درس. فقط کافی بود تصور کنن که با معدل 20 هم بیرون از ایران اصلا قبولت ندارن ! (اونموقه رو میگم. الان که تو ایران انقد نمرات کیلویی شده که اینجاهم قبولت ندارن!)
نمونه های مشابه زیادترش رو خود شما هم حتما بلدین.
وقتی اجازه بدیم کسانی برامون برنامه بریزن که لیاقتشو ندارن در واقع خودمون با دستای خودمون ازادیمونو فنا کردیم... (چه برنامه درسی، چه برنامه کاری، تفریحی یا حتی مذهبی و..)
مگه تعریف بردگی چیه! اگه الان متناسب با تواناییهامون حقوق نمیگیریم کارمون بردگی نیس؟!
اینا مثالهای نزدیک بودن که همه بلدبودیم. اما تا حالا به بردگیهای غیر مستقیم هم فک کردیم؟ اینکه مثلا چرا من قلیون بکشم درحالیکه سود و درآمدش رو یه کسی دیگه میبره؟! من از مضراتش حرف نمیزنم چون خود اساتید دودکش بهتر از ما میدونن چه مضراتی داره، منظورم بردگی غیر مستقیم من برای اون کشور عربیه که اون آت و آشغالارو به اسم تنباکو به ما میفروشه. حتی اگه برای من ضرر هم نداشت حاضر نبودم به اونا باج بدم!
بعضی وقتا حق انتخاب رو از مامیگیرن ولی میتونیم تا حد امکان از ازادیمون دفاع کنیم و منتظر فرصت باشیم، یا حدااقل برده های خوبی نباشیم. اما خیلی از مواقع این خود ما هستیم که بردگی رو میپذیریم و آزادی خودمونو صلب میکنیم
دوره دانش کاه:
زندگی خابگاهی فرهنگ میخاد، حتی بیشتر از زندگی آپارتمانی.
سال اولی بودیم. تو خابگاه یه موجودی داشتیم ، مصداق بارز اونایی که آب دم دستشون نبوده ولی شناگرای ماهری هستن... یه افراطی تفریطی واقعی. اولای ورودش به دانش کاه مث بچه مثبتا لباس میپوشید وازینور دیوار افتاده بود، ترم دوم یهو همه چیزش 180درجه چرخید ازاونور دیوار افتاد. یه تیپایی میزد که مدلای اونور آبی هم شاید نمیزدن! باید قیافه و رفتاراشو میدین. نفرت انگیز بود. خدا رحم کرده بود رشته تاپی هم قبول نشده بود! همین حیوون (بلانسبت حیوون) چنتا از دخترای دانشکاه رو بدبخت کرد.هنوز ترم دوم تموم نشده اهل همه جور خلافی شدو از هم مسلکاش پیشی گرفت. من در مورد دخترا همچین نظری ندارم چون اکثرا چوب "سادگی" و "احساسشون" رو میخورن اما امثال اون، ذاتا گرگ بودن.
نه فقط خلافهای ناموسی و عرق و زرورق ...، که حتی آسایش بچه های خابگاه هم از دستش مختل بود...انواع آزار اذیتها... با موجود "بی حیا و بی آبرو" درگیر شدن هم کسر شــأن آدمه(اینو برای اونایی گفتم که فکر میکنن بصورت دیپلماسی و ...میشه با اینها برخورد کرد)
نمیخام بگم امثال من ادمای عقده ای هستیم اما در برخورد با این هااحساس شدیدی میکنم که باید به هر نحوی یجوری حالشون گرفته بشه.
چن مورد از حالگیریهایی که زیاد بد آموزی نداره رو براتون میگم:
+ یادم نیس بازی فوتبال ایران با کدوم کشور بود که اکثر بچه های خابگاه رفته بودن سالن تلوزیونطبقه همکف، دسته جمعی تماشای فوتبال (خابگاه عین ورزشگاه میشد!! ) این سالن تلوزیون حالت آکواریومی داشت و بقیه بچه ها از محوطه بیرون تماشا میکردن. اون موجود هم عقبتر از همه روی یه سکوی سیمانی نشسته بود و تکیه داده بود به دیوارمحوطه و با حالت خاصی سیگار دود میکرد. فکر نمیکنم حواسش به بازی بوده باشه.اون بیشتر تو افکار کثیف خودش غرق بود. اینو از حالت گرفتن سیگار روی لبش میفهمیدی.سیگار بین انگشت شست و اشاره و لبش محاصره شده بود که یهو یه سطل آب به ظرفیت بالای 30 لیتر ریخته شد روی سرش! این صحنه روح هر ادمی رو شاد میکرد. با چشمای همیشه قرمزش چطور میتونس بفهمه از کدوم طبقات 5گانه و توسط چه کسانی خورده!
+ حمام های اون خابگاه همگانی بود و دسترسیش برا همه آزاد.همین موجود موقه دوش گرفتن از روزنه بالای حمام مورد حمله قرار گرفت و یه کپسول اطفای حریق روی سرش خالی شد!
+ البته نمونه حال گیریهای ملایمتری هم داشتیم مثل این پست.
***
دوره افسری راهنمایی رانندگی:
ادم تعجب میکنه از بعضیا! چرا افسرای سرباز خودشونو اعصابشونو فدای نظامیایی میکنن که هیچ ارزشی هم برات قایل نیستن...فدای نظامی میکنن که مبالغ جریمه میره تو خزانش و هیچ حمایتی ازت نمیکنه...(مثلا اگه در حین کار آسیب ببینن حمایت که هیچ،حداقل احوالتو بپرسن)
ادم تعجب میکنه از سربازایی که با مردم درگیر میشن درحالیکه حق با مردمه! حقوق و مزایا و مبالغ جریمه به کسی دیگه میرسه، اینا کاسه داغتر از آش میشن!
مصداقای ذیل در مورد مواقعیه که حق با افسره ولی اون نباید درگیر بشه
+ چرا عصبانی بشم ویا حتی درگیر بشم با افرادی که فک میکنن راحت میتونن به حقوق مردم تجاوز کنن؟لازم نیس خودمو کوچیک کنم...لبخند میزنم و اجازه میدم بره.در جواب تعجب عابر شاهد صحنه میگم: وقتی رفت خلافی ماشینشو گرفت یادش هم نمیاد کی جریمش کرده!
+ همه به هم احترام گذاشتن و پشت چراغ قرمز ایستادن.گاز ماشینو گرفت و جلو چشم همه از کنارم رد شد و ماشینش منو پرت کرد یه گوشه. غیر از شکایت و ...شماره تلفن و بقیه مشخصات زندگیشو پیدا کردم زنگ زدم باباش! مشخصات ماشینشو گفتم و زمان حضورش در فلان میدان....یه مشت اطلاعات دوپهلو بهش دادم که جهت دهی فکری صورت بگیره و در پایان یه ترکیبی از چند جریمه مختلف رفت تو حسابش...
+ بند سوم و بند چهارم این لینک
همونجور که در پست قبلی هم اشاره شد، گرفتن مراسمات مسخره تقلید اونور آبی، یه چیز روتین و دمده شدس...(مث مراسم تولد و کیک و شمع و...) باید سعی کرد بدون مناسبت و به صورت انتحاری و غیر قابل پیش بینی اقدام بشه... اینجوری طرفهای مقابل بدون توجه به وجود یا عدم وجود مناسبت، ناخودآگاه منتظر اقدامات غافلگیر کنندن و مجبورن مدام در حالت چریکی و آدرنالینی (هورمون ستیز و گریز) بمونن و این، هیجان رو به تمام زمانهای زندگی گسترش میده...
البته این یه قانون کلیه. یعنی برای تنبیه یه نفر هم سعی کنین از عصبانیت و برخوردهای بچگانه که خودتونو کوچیک میکنه پرهیز کنین و اونجا هم غیر قابل پیش بینی و خلاق باشین...(مثالهای تنبیهی در پستهای بعدی!)
بریم سر اصل مطلب:
سوژه بعدی ما یکی از دوستان پا به سن گذاشته بود:
بی مناسبت، اونهم آخرای مهمونی شبانه، وقتی همه آماده میشدن برگردن خونه هاشون، هدیه رو بهش دادیم.
موقعی که پیر مرد جلو اعضای خانواده کادو رو باز کرد با یه جعبه کفش رو برو شد که از عکس روش میشد حدس زد یه کتانی قرمز اسپورت آدیداسه.
لابد با دیدن جعبه پیش خودش گفته: کتانی قرمز؟ برای شخصی به سن و سال من؟! اما سعی کرد بروی خودش نیاره. خب ایراد گرفتن از" هدیه بیمناسبت" مث بررسی دندون اسب پیشکشیه...
در جعبه کفش رو باز کرد دید فقط یه بسته چیتوزطلاییه! بعد از کلی حرف و ... که خاب از سر همه پرید و یه نشاط نسبی ایجاد شد، دوباره رفت سر جعبه، بسته رو از جعبه اورد بیرون دید کف جعبه یه جفت جوراب چسبوندن! همه فکر کردن یه جور تنوع و حسن ختام برای مهمونی بوده اما وقتی بسته چیتوز رو باز کرد همه دیدن هدیه اصلی داخل بسته چیوز گذاشته شده بوده...!
...
اینجا هم طبق اصل غافلگیری طرحای مختلفی بررسی شد و بلاخره یکی از اونا که در دسترس تر بود اجرا شد...
با عرض شرمندگی مجبور شدیم برای پیشبرد طرح فوق، چیتوز طلایی خرید کنیم. چون ملاکهای لازم رو داشت. داخلش معلوم نبود و البته به اندازه کافی جادار بود. شرمندگی بابت اینکه همه جا از این عادات بد غذایی انتقاد کردیم وحالا خودمون بخاطر "پاکتش" رفتیم مشتری اینجور محصولات شدیم. (توضیح در پانوشت***)
هدیه اصلی رو داخل یه پاکت فریزر گذاشتیم. اون پاکت رو داخل یه پاکت دیگه بستیم جوریکه هوا داخلش محبوس بمونه و بسته جمع نشه. بسته چیتوز رو از قسمت پایینش با احتیاط باز کردیم و محتویاتشو خالی کردیم.پاکت فریزر رو داخلش جاسازی و بسته چیتوز رو دوباره بستیم...
شما هم میتونید همین طرح یا طرحای مشابه رو پیاده کنین (مثلا بسته بندی روسری داخل چیتوز). اگرم تجربه اینکارا رو دارین برای دوستان به اشتراک بذارین:)
-----------------------------------
پا نوشت:
*** توضیحی داخل پرانتز و چند موضوع خارج از بحث:
+ گاهی یادمون میره "سیاه لشگر" بودن تو یه مکتب خاص، دست کمی از "پیرو اون مکتب بودن" نداره . مثلا من که رفتم فست فود خریدم، ناخواسته به فرهنگ مصرف ورشد این صنعت کمک کردم.
+ اکثر ماها وقتی "پشت صحنه" خیلی از چیزا رو بدونیم، تو برخوردهامون تجدید نظر میکنیم. (برادر دوستم یه مدت کوتاهی تو کارخانه تولید سوسیس و کالباس رفت و آمد داشت. اما همون مدت کوتاه کافی بود که از اون موقه تا الان حتی با شنیدن اسم این مواد حالی به حولی میشه!!) پشت صحنه تولید روغنهای نباتی، فست فودها، چیپس و پفک، آبمیوه ها و بقیه اغذیه جات ... این اغذیه جات شامل اغذیه جات روحی هم میشه. مثل انواع کتابها،آدما، عکس وفیلمهای شرعی و خلاف شرعی و ... (پست مرتبط1) (پست مرتبط2)