+

+

داریم میرسیم، نزدیک شدیم، خیلی نزدیک
+

+

داریم میرسیم، نزدیک شدیم، خیلی نزدیک

کل یوم عاشورا. و کل ارض کربلا


+  کُلُّ یَومٍ عاشورا و کُلُّ أرضٍ کَربَلا (همه روزها عاشورا و همه زمین‌ها کربلاست) 

عبارتی معروف که بعضی آن را به امام صادق(ع) نسبت میدهند. میگن  با افشاگریهای اهل بیت ع کار به جایی رسید که یزید مجبور شد قاتلان حسین ع رو لعنت کنه ..!

 + "مانند منی" با " مثل اویی" بیعت نخواهد کرد، حتی اگر در دنیا هیچ پناهی نداشته باشد

+ هر کدام از اون تنشها و تغییرات میتونست هر شرکتی رو فلج کنه...

ادامه دارد...


بی شرفی ابلیس


++ شنیدن کی بود مانند دیدن. این قانونیه که اکثر مواقع جواب داده. اما قطعا روی یه نفر اصصصلا جواب نداده.

از بی شرفی ابلیس همین بس که غیر از عمر طولانی و تجربه موجودات و ادمها از قبل از خلقت و ...باز هم عبرت نگرفته. این موجود، هم سیر زندگی پیامبرو دیده و کامل خبر داشت و هم  کل دوران امام علی و امام حسین و  حضرت زهرا و ...براش پخش زنده بوده و انواع ادمهای خوب و بد  در تمام تاریخ و عاقبت امور اونها رو به عینه دیده.

این موجود انقد بد ذاته که دیدن هیچ کدوم از اونا و اینهمه تجربه و ..... هیچ اثری بر اون نداشته! 

حداقل ترین جرمش اینه که تو که اینهمه رو دیدی یه روزنه امید برات ایجاد نشده و برا خودت بن بست ساختی.

فهمیدن   -لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ .... - پیش کش ، اما تو که ادعای فضل و عقل و مکر داری چطور با دیدن عاقبت زندگینامه ها و ....هنوز عبرت نگرفتی.

++  امیرالمومنین(ع) : خداوند به حضرت موسی وحی فرمود: ای موسی سفارش مرا در مورد چهار چیز به خاطر بسپار: 1- تا نفهمیدی که گناهانت را آمرزیده ام به گناه دیگری مپرداز 2- تا ندانی گنج های خزائنم تمام شده غم روزی مخور 3- تا ندیده ای که مُلک و پادشاهی من از دست رفته به دیگری امید مبند 4- تا مرده شیطان را ندیدی از مکرش ایمن مباش.                           

نصایح صفحۀ 183

بالاشهر

پیش نوشت: قبل از هر چیزی  یه تذکر18+ بودن بدم و اینکه عذر خاسته باشم از همه اونایی که از بعضی نعمات محرومن. 


** حدودای ساعت4-5 بامداد به شهر مورد نظر رسیدیم و طبق عادت، انتظار داشتیم همچین ساعتی از سرمای پاییزی بلرزیم! اما هوا مثل ظهر تابستون بود! از اوضاع آبش هیچی نگم بهتره! اولین بار "آسمون غیر آبی" روز و "آسمون روشن شب" رو اونجا دیدم!  از ابرای سفید تو زمینه آبی خبری نبود و در شب از تاریکی مطلق ودوست داشتنی شب همراه ستاره ها خبری نبود. از آب زلال و خنکای جویبار خبری نبود/ از برف و تمیزی زمستون خبری نبود/ از شادابی درختا خبری نبود و بوته ها و درختا همه انگار رنگ سبزشون با غم ترکیب شده باشه/ شاید باورتون نشه حتا شفافیت هوا هم کم شده بود! مثل اینکه یه عینک کثیف گذاشته باشی همه چیز کدر بنظر میومد. اینو وقتی برمیگشتی شهر خودتون عینا لمس میکردی

منطق حکم میکرد "کل بالاشهر اونجا" به اندازه یه "کوچه باغ کوچیک" ارزش نداشته باشه! اما در عمل میدیدی زمینای اونجا متری چند و چند معامله میشد! حاضر نبودم حتا یه لحظه بالاشهر نشین اونجا حساب بشم ولو قیمتش نجومی و درآمد ساکنینش کهکشانی باشه...

بماند که الان اوضاعشون (حداقل از نظر آب و هوایی) به مراتب بدتر شده. (اینا سوای بحث فرهنگ و اقتصاد مردم اونجاست)


** تعریف جهنم واقعا نسبیه. اونجا برای امثال من جهنمه!!

** سالها گذشت و تو شهرای مختلفی که چرخیدم این جریان غیر منطقی تکرار شد. کلمه "بالاشهر"  کنار بقیه  "کلکسیون تناقضات ایران" مدتهاست برام لاینحل مونده. با هیچ منطقی جور در نمیاد. مثلا شهرایی بوده که یک طرف خیابون مرفه نشین بوده و یه طرف دیگه همون خیابون برای مردم عادی!  گاهی هیچ مرز و تفاوت مشخصی بین بالاشهر و پایین شهر پیدا نمیکردی و حس میکردی یه لابی نامرئی همه مردم رو بازی داده باشه!

** دم دست ترین جوابی که در باره این تناقضات به ذهن میرسه اینه :  منطقی در کار نیست!  مثل  خیلی از مسایل دیگه، یه تقلید ناقص و کورکورانس در جهت منافع عده ای خاص! که اونم ناشی از "بی صاحبیه"! همونجور که خیلی از مسایل بهداشتی، درمانی، فرهنگی، علمی، آموزشی و... کشور بیصاحب رها شده.

آخرین موردی از تقلید که کورکورانه بنظر میرسید همین امروز ظهر تو مسیر برگشتن به خونه بود. آفتاب انقدر تند بود که مچ دست آدم سوزن سوزن میشد! داشتم فکر میکردم کاش یه دستکش خنک اختراع میشد مچ دست هم از پرتو سوزنده آفتاب ظهر محفوظ میموند تو این فکرا بودم که دیدم یه نفر با شلوارک و لباس آستین کوتاه جلو خورشید تو دمای40-50 درجه راست راست پیاده میره! انتخاب این سبک لباس با این اقلیم خشک و سوزنده آگاهانس؟! 

پ ن:

و البته در بهترین اقلیم  هم که ساکن باشی ولی اطرافیانت سطح فکرشون پایین باشه باز هم جهنمه.

خاطرات من و عزی (عزراییل)! 2

دختره همسایه تو مسیر یه ساعته تا مقصد "دپس دپس" گوش میکرد و با وجود فاصله ای که ازش داشتم و با وجود اینکه از هدفون گوش میکرد باز هم  اون "صدای جر" واقعا آزار دهنده بود

برام سوال بود که سوای نوع اهنگ و اثر روانی اون، آیا به سلامت گوشش فکر نمیکنه؟!  

کل اون مسیر  یک ساعته رو از درد مریضی به خودم می پیچیدم و تلاش میکردم کسی متوجه نشه. و حرص میخوردم چرا دختر به این خشگلی،شادابی،جوونی و ..قدر فرصتها  یا حداقل سلامتیشو نمیفهمه...

پ ن :

چطور دغدغه جوونهای مملکتمون  انقد تنزل پیدا کرده!؟ ا

خاطرات من و رفیقم "عزی" (عزرائیل)

***  بعد از اون ملاقاتهای قبلی با مرگ و رحمت چندباره  خدا در این زمینه، هفته قبل باز یه فرصت دیدار دوباره پیدا شده بود. همیشه فک میکنیم این مرگه که میاد به ملاقات ما، درحالیکه خیلی وقتا این ماییم که عزراییلو زوتر از برنامه قبلیش غافلگیر میکنیم!

بر خلاف تصوراتمون این ملاقاتها با قرار قبلی یا اتفاقات باکلاس و اتوکشیده که تو فیلماست رخ نمیدن،همیشه مث این فیلما نیس که تو بدترین حالت ، دکتره تو افق ذل بزنه و بگه تو نهایتا فلان مقدار زنده خاهی بود یا... 

ملاقاتهای منم هیچکدوم باکلاس نبودن!!  نه طی فاجعه منا، نه در جنگ و قهرمانی ، نه حین کارهای اکتشافی جسورانه و نه در طی یه صانحه هواپیمایی، نه بمب اتم، ...همه ملاقاتهای من با مرگ بواسطه اتفاقات ساده و گاها احمقانه پیش اومد! ولی من شاگرد بدقلقیم، بعد از هر گوشمالی باز یادم میره...

***  فک کنم اگه اون دنیا همه از سر تقصیراتم بگذرن، اعضا و جوارح خودم ازم نگذرن! خیلی در حقشون بی توجهم...  شاید شما هم آگاهانه یا ناخاسته در حق خودتون بیتوجهی هایی داشته باشین...طرف جوری غرق در رسیدن به خاسته هاش میشه  که اصلا مخاطرات  جسمیشو در نظر نمیگیره.مثلا طرف یه جوری راه میره انگاری با مفاصل پاهاش پدر کشتگی داره! جوری داره نوشیدنی داغ رو میریزه تو حلقش انگار تا نوشیدنی مسیر دهان و مری رو همراه سوزش طی نکنه کیف نمیده، خوردن نوشابه و یا آدامس اگه همراه برش و سوزش نباشه انگار یه چیزیش کمه، چشماش از قرمزی و سوزش داره سوزن سوزن میشه اما چشم از مانیتور برنمیداره، انقد صدای بلندگوها زیاده که گوشش داغ شده باز هم مجلس رو ترک نمیکنه(چه جلسات مذهبی،چه غیر مذهبی) ، لباسامون انقد تنگه که گاهی خفه میشیم و خون رسانی مختل میشه و موقه تعویض لباس احساس میکنیم  از غواصی برگشتیم، انقد تحرک ونشاطش کم شده که امراض روانی زودتر از امراض قلبی اومدن سراغش، ....  (لینک مرتبط)

*** تا همین دیروز هم هنوز دوره نقاهتو طی نکرده بودم و گاهی توهم میزدم...گاهی از خودم خندم میگرفت، تو جاده  به برجای خنک کننده نیروگاه سلام میدادم! یه سری هم کارخونه سیمان رو با امامزاده اشتباه گرفته بودم و از دور بهش سلام دادم! یهو بخودم اومدم دیدم عه حواست کجاس..! یاد یکی از دوره های بیهوشی قبلی افتادم. اون لحظات ابتداییش که هنوز آگاهی داشتم که دارم میمیرم و هنوز  بطور کاملshutdown نشده بودم.تو اون سکانسها انقد ترس و دلهره داشتم که فقط داشتم خوبیهامو جمع میزدم و مدام در برابر بدیها کم میاوردم (دادگاهی ک قاضی و شاهدش یه نفر باشه ترسناکه)....دیگه هیچی یادم نیس تا اون لحظه به هوش اومدن که فقط و فقط تمام تلاش و تمرکزم نفس کشیدن بود! خنده داره! اینهمه ادعا و آرزو  و کار نیمه کاره...حالا خلاصه شده بود به یه نفس کشیدن  ساده!  میتونست به هزار جور بلا ختم بشه...مثلا براحتی بابت کمبود اکسیژن ضایعه مغزی رخ بده یا...

یکی از دوستام  میگف موقه بیهوشی یه سری کلمات عربی رو بصورت بلغور شده میگفتی و این مارو بیشتر میترسوند...  نه فقط تو بیهوشیها،خیلی از کارای ما  تو دنیای واقعی هم فقط بلغوری از عادات روزانه ماست...

لینک مرتبط

***  رفته بودیم تشییع جنازه یکی از رفقا. همونجور از سرمای زمستون به خودم میلرزیدم و موقه برگشتن خیس عرق شده بودم. اتفاقا اون موقه ها H1N1 اپیدمی شده بود...

بیماری چنان زمینم زد که تصورشم نمیکردم. مرض هم مرض قدیم! چنان زندگی اسلوموشن شده بود که بین خودمو درخت خشک تفاوتی نمیدیدم. تودوره نقاهت بعضی بیماریها توان تصور کردن هم نداشتم. مث کارت گرافیک نیمه سوخته، تصور عبور از پیاده رو هم دچار سردردم میکرد! قدر سلامتیتون رو بدونین...

*** میگن خدا هیچ رزق و برکتی رو در مال حرام قرار نداده.

ولی  ما از ترس باختن،ترس عقب افتادن از بقیه، ترس کم نیاوردن، ترس گرسنگی و نداری، ترس شک و تردید به درست بودن انتخاب های حلال، و هزار ترس واهی دیگه بجای افزایش روزی و آرامش بیشتر، خودمونو گرفتار استرسها و تنگناها و ترسهای بدتر میکنیم. ما که انقدر به مرگ نزدیک هستیم دیگه از چی باید بترسیم!  خدا خودش تو سوره نحل ایه51 میگه: ... تنها از من بترسید! یا در   سوره 3 آیه 175  :

در واقع این شیطان است که دوستانش را مى‏ترساند پس اگر مؤمنید از آنان مترسید و از من بترسید .