** پناه بر خدا از دست بیسوادان مغروض و ریا کار و مداحان مغرور و معرور...
** واعظی پرسید از فرزند خویش / هیچ می دانی مسلمانی به چیست؟ /صدق و بی آزاری و خدمت به خلق/ هم عبادت هم کلید زندگیست /گفت فرزند:زین معیار در شهر ما / یک مسلمان هست آن هم ارمنی است (پروین اعتصامی)
** حاج حسن توکل معروف به حاج حسن نجار،زورخانه ای در نزدیکی دبیرستان داشت. ابراهیم هم یکی از یکی از ورزشکاران آنجا شد...
پیرمردی بالای سکو نشسته بود به ورزش بچه ها نگاه میکرد. پیش من آمد و پرسید این جوان کیه؟تا الان 700 تا شنا رفته! تورو خدا بیارش بالا الان حالش به هم میخوره. وقتی ورزش تمام شد ابراهیم اصلا احساس خستگی نمیکرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته!...همیشه دعا میکرد: خدایا بدنم را برای خدمت به خودت قوی کن. (صفحه18تا21)
به جز در والیبال در بسیاری از رشته های ورزشی مهارت داشت...با دو دست پینگ پنگ بازی میکرد و کسی حریفش نبود...(صفحه30)
** پنج پهلوان از یکی از زورخانه های تهران به آنجا آمدند. چهار مسابقه برگزار شد، دو کشتی را بچه های ما بردند، دو تا هم آنها. اما در کشتی آخر کمی شلوغ کاری شد. کشتی آخر بین ابراهیم و یکی از آن مهمانها بود و آنها هم اورا میشناختند و مطمئن بودند میبازند. برای همین هم شلوغ کاری کردند که اگر باختند تقصیر را گردن داور بیندازند.همه عصبانی بودند. ابراهیم داخل گود آمد و با لبخند همیشگی با همه مهمانان دست داد. آرامش به جمع برگشت.بعد هم گفت: من کشتی نمیگیرم! پرسیدیم: چرا؟! به آرامی گفت: دوستی و رفاقت ما خیلی بیشتر ارزش داره!!
... زورخانه حاج حسن در تربیت پهلوانهای واقعی زبانزد بود... دوران زیبای زورخانه حاج حسن در همان سالهای اول جنگ تحمیلی با شهادت حسن شهابی(مرشد زورخانه)، اصغر رنجبران(فرمانده تیپ انصار) و شهدای دیگر و درگذشت حاج حسن، به پایان رسید. مدتی بعد با تبدیل محل زورخانه به ساختمان مسکونی، دوران ورزش باستانی ما هم به خاطره ها پیوست! (صفحه 23تا25)
** در زندگی بسیاری از بزرگان ترک گناهی بزرگ دیده میشود . اینکار باعث رشد سریع آنان میگردد...محل کار ابراهیم شمال تهران بود، یک روز متوجه شدم خیلی گرفته و ناراحت است. پرسیدم چیزی شده؟...با اصرار من بلاخره گفت: چند روزه دختری بی حجاب به من گیر داده و میگه تا تو رو بدست نیارم ولت نمیکنم! رفتم تو فکر، بعد خندیدم و گفتم فک کردم چی شده! با این تیپ و قیافه خیلی عجیب نیس... گفت یعنی بخاطر ظاهرم این حرفو زده؟!گفتم شک نکن...روز بعد تا ابراهیمو دیدم خندم گرفت. با موهای تراشیده و بدون کت و شلوار با یه پیراهن بلند اومد محل کار!...(صفحه56تا57)
** ... امام دستور دادند کردستان را از محاصره خارج کنید...برای اولینبار محمد بروجردی رو در آنجا دیدیم.خیلی خوب نیروها را اداره میکرد...بعدها فهمیدم فرماندهی سپاه غرب را بر عهده دارد. مقر اول و دوم ضد انقلاب بدون درگیری تصرف شد...فرمانده سربازان میگفت اگه چند سال هم صبر میکردیم سربازان من جرات چنین کاری را پیدا نمیکردند. این را مدیون برادر هادی و دوستان همرزم ایشانیم (صفحه 67و68)
** ...روز دوم جنگ تحمیلی بود.قبل از ظهر با سختی بسیار رسیدیم سرپل ذهاب. مردم دسته دسته از شهر فرار میکردند...یکدفعه ابراهیم گفت اونجا رو! و سمت مقابل را نشان داد. تانکهای عراقی مرتب شلیک میکردند. چند گلوله به اطراف ماشین اصابت کرد...قاسم پرسید فرمانده کیه؟ رزمنده جواب داد آقای بروجردی تو شهر پیش بچه هاست. عراقیها بیشتر شهر را گرفته بودند اما با حمله بچه ها عقب رفتند... چند تن از فرماندهان دوره دیده نظیر اصغر وصالی و علی قربانی مسئول رزمنده ها شده بودند. آنها در منطقه پاوه گروه چریکی دستمال سرخها داشتند و حالا با همان نیروها به اینجا آمده بودند...(صفحه79تا81)
** روز عاشورا اصغر به همراه چند نفر برای شناسایی راهی منطقه "برآفتاب" شدند...حوالی ظهر خبر رسید با نیروهای کمین عراقی درگیر شدن....بعد از شهادت اصغر، ابراهیم را دیدم که با صدای بلند گریه میکرد. میگفت هیچکس نمیداند که چه فرمانده ای را از دست دادیم...ابراهیم برای تشییع به تهران آمد و اتومبیل پیکان اصغر را که در گیلان غرب بجا مانده بود به تهران آورد. درحالیکه تقریبا هیچ جای سالمی در بدنه ماشین نبود... (صفحه99)
** در دوران مجروحیت ابراهیم به یکی از زورخانه های تهران رفتیم. در گوشه ای نشستیم. با وارد شدن هر پیشکسوت صدای زنگ مرشد به صدا در میآمد و کار ورزش چند لحظه قطع میشد. تازه وارد هم دستی از دور تکان میداد و با لبخندی بر لب در گوشه ای مینشست....ابراهیم آرام به من گفت: اینها را ببین که چطور از صدای یک زنگ خوشحال میشنوند...اینها اگر انقدر که عاشق این زنگ بودن عاشق خدا بودند دیگر روی زمین نبودند...دنیا همین است، تا وقتی آدم به دنیا چسبیده حال و روزش همین است...اما اگر کارها برای رضای خدا باشد مطمئن باش زندگی عوض میشود و تازه معنی زندگی را میفهمد...(صفحه 177تا178)
مسجد خونه خداست و قاعدتا برای ما نباید مساجد با هم فرقی داشته باشن اما برا من معدود مساجدی هستن که دوستشون دارم. دلیلشم اینکه حرمت امامزاده به متولیشه.
خدا حفظش کنه. متولی مسجد بالا جوری مدیریت کرده که کسی استفاده ابزاری نکنه. تو کل این ساختمون بزرگ یه دونه اسم پیدا نمیکنی. بارها و بارها پیش اومده که عده ای پیشنهاد کمکهای زیادی دادن ولی ایشون رد کرده. منطقش رو هم دوست دارم. میگه اگه تو نیتت خیره و برا خداست، چرا میخای اسمت کنار اون کار آورده بشه! برخلاف خیلی از اماکن عمومی که نام خیرین با آب و تاب برده میشه و حتا ذیل کاشیکاریها درج میشه ایشون اجازه اینکارو به هیچکسی نداده و حتا مواقعی که واقعا اون کمک ضروری بوده ، بجای عجله و باج دادن به ریاکارای پر ادعا، میگه تا حالا صاحب این بنا خودش از راه مناسب رسونده و ازین به بعد هم خاهد رسوند
پ ن :
+ محرم 96 از راه رسید و طبیعتا همه هیات ها و اماکن عبادی ، "حسینی" نیستن! و نباید کارای اونا رو مبنای قضاوتامون قرار بدیم
+ نیازی به یادآوری ماها نیست، قرنها تلاش شد این امور لکه دار بشه و با بدعت ها به حاشیه رونده بشه اما "خلوص الهی" با هیچ ترفندی محو نمیشه