+

+

داریم میرسیم، نزدیک شدیم، خیلی نزدیک
+

+

داریم میرسیم، نزدیک شدیم، خیلی نزدیک

برد مفید


نمی دونم تاکی باید حسرت لذتو داشته باشم...

(شما که غریبه نیستی..، به قول پروفسور حسابی:گاهی  به افرادی که با بی ارزشترین چیزا به اشباع لذت و ارضا میرسن حسودیم میشه)*

نمی دونم از زندگی چی میخوام ...

حتی نمی دونم فلسفه زنده بودن چیه...

این جملات، شاید حرف خیلیای دیگه هم باشه. افرادی که جدای از عادات و لعابهای محیطشون یه لحظه توقف میکنن و از خودشون میپرسن: "چرا؟!"

پ.ن:

ممکنه هیچوقت به اشباع نرسم، ممکنه حتی به اون اهدافی که دارم حتی نزدیک هم نشم. اما هرگز به خودم اجازه نخواهم داد که دست از اونا بردارم.

 


*این "چیزا"میتونه هرچیزی باشه! یک چیز کاملا نسبیه! متناسب با بردفکری هر شخصی متفاوته. چیزایی مثل: ثروت، قدرت، علم، زیبایی، آدامس بادکنکی!، اخذ بورسیه، شغل، آزادی/حبس،ازدواج/طلاق،افزایش/کاهش بردفکری، دوچرخه، سفر به فضا،و..


این گوشه جهان یا جهانی در این گوشه


 
پ ن:
یکی از اون جاهایی که خیلی دوس داشتم برم همون تصویر بالاس...
یکی از اون بزرگانیه که خیلی بهش ارادت دارم..جهانی در این گوشه متمرکز شده.
حدس میزنید کجاباشه؟!

* یادم نیس انتخابات مجلس چندم بود. فقط میدونم یکی از "کان دیدها"، دانش آموزان به اصطلاح ممتاز رو دعوت کرده بود واسه تقدیر. با چه ذوقی رفتیم واسه تق دیر...
به هر کدوم از ماها یه کتاب دادن. وای وای وای ...چه کتآبی!راستش هنوز هم نفهمیدم اون90صفحه کاغذ چه مفهوم پوچی رو میخاس بهت القا کنه... واسه من شده نماد حماقت توام با جنون نویسنده. نفرت انگیزتر از کتابای س.ک.س فضای مجازی! چندبار خاستم بسوزونمش یا یه جوری از شررش خلاص شم...
 فقط اسمش یادم مونده:"این گوشه جهان"
هیچوقت فک نمیکردم اسم نفرت انگیزترین کتابی که دیدم رو حتی بکار ببرم!

به بهای باد

از سری خاطرات جهنم:

تازه وارد بودم و صفرکیلومتر.  محیط  نا آشنابود و رسم و رسوم و قوانین اونجارو کسی برام توضیح نداده بود.همه برام  غریبه بودن. بین اونهمه پایه بالایی احساس میکردم زیر ذره بین همه قرار دارم و همه میخوان بدونن این تازه وارد کیه. 

ما رو بعد از امضای حکم ورود به جهنم به صورت گروهی، تقسیم و به اردوگاه های چند هزار نفره منتقل کرده بودن.هر روز یه برنامه خاص خودشو داشت...

امروز تو جهنم بردنمون سالن شکنجه. بخش ریزش مواد مذاب در حلق! صدای ناله و شیون به هوا بود... صدای ریزش مواد مذاب تو فضا میپیچید و  "اکو" میشد.

از نفر بغل دستیم پرسیدم:خلافت چی بوده که آوردنت اینجا. گفت: هیچی، چند هزار میلیارد دزدی و یه خورده اختلاص و چند میلیون رشوه و چندین هکتار زمین خواری و ... و...

حرفاش که تموم شد ازم پرسید: خلاف تو چی بوده؟!

من که چشای ورقلمبیدم مات حرفاش شده بود بعد از چند بار تکرار سوالش، موندم چی بگم بهش. آب دهنمو قورت دادم. عرق سردی نشسته بود رو پیشونم سعی کردم به خودم مسلط بشم. سینمو صاف کردم . همونجور که داشتم صورتمو میخاروندم،سعی کردم زمان بیشتری بگذره تاراه فراری به ذهنم برسه....

خدا رحم کرد که نوبتش رسید و کتفشو گرفتنو بردنش مواد مذاب بریزن تو حلقش، وگر نه آبروم میرف! چجوری بهش میگفتم منو بخاطر یه خطای "خرکی" که به اندازه "باد گوزن" هم ارزش مادی نداشت آورده بودن اونجا...!

اونروز نوبتم نشد که چیزی بریزن تو حلقم. ازین بابت احساس خوش شانسی میکردم و تا مدتی هیجان داشتم. بلاخره یک روز هم یک روزه! اگه قراره هزاران سال اینجا شکنجه بشم، یک روز کمترش هم غنیمته! 

بعدا فهمیدم عذاب من همون حرفا بوده.انصافا درد این عذاب به مراتب بدتر از ریختن مذاب تو حلق بود...

پ ن:

* هیچ کسی نباید افکارشو ارزون بفروشه یا کرایه بده. چه در مورد مسائل دینی، چه سیاسی اجتماعی چه ...

... تا عمل

نامه های بی پاسخ به ترتیب شماره:

1-    از بس منتظر موندم زیر پاهام علف سبز شد...اما بازم منتظرم…
2-    علفا دونه داده موقع دونه افشانی شده!(قضا را در آن سال از آن خوب شخم/ ز هر تخم برخاست هفتاد تخم!)
3-    دونه ها قصد رویش دوباره دارند...هنوز منتظرتم...فصول پشت سر هم میان و میرن و من مطمئنم یه روز میای...
4-    اینجا یه مزرعه بزرگ علف درست شده اما از تو خبری نیست...علفا با هر وزش باد، موج مکزیکی میرن! جلو افق دیدم رو میخوان بگیرن ولی نمی دونن من تو این عوالم نیستم!
5-    فصلها میان و میرن و مزرعه هر روز توسعه پیدا میکنه، ولی هنوز منتظرم...نکنه اینهمه علف اونو به شک بندازه مسیرشو گم کنه! باید فکری به حال این همه علف کرد...یه گاوداری کوچیک راه میندازم و جلو در اون ، مشرف به مزرعه، به افق  چشم انتظارم...
6-    اما هنوز نیومدی...تعداد گاوها هم داره زیاد میشه، متناسب با تعداد علفها...محصولات گاوداری رو به دوردستها هم صادر میکنم...شیر پنیر خامه ....
7-    نکنه یادت رفته باشه! سفارش دادم رو بسته هاشون برات پیام بذارن. هنوز منتظرم...
8-    اونقدر گاوداری و کارخونه های کنارش، توسعه پیدا کردن که مجبورم خود گاوا رو هم صادر کنم. الان هم گاو و هم علف صادر میکنم...اما باز منتظرم
9-    کار صادرات واقعا وقت گیره اما باز منتظرم...مجبور شدیم برا تسریع امور یه کشتارگاه هم راه بندازیم...آخه هم گاو ها تحریم شدن هم بازار گوشت رونق پیدا کرده...هنوز نیومدی...
10-    دیگه نمیتونم کنار مزرعه منتظرت باشم. سر و صدا ماشینها و کارگرا...نمیذاره... میخوام تو تنهایی بهت فکر کنم و انتظار بکشم. میدم یه ساختمون با نمای شیشه های آبی بسازن. از پشت پنجره به افق چشم براتم...
11-    هنوز خبری ازت نیست...کارگرا امروز اعتصاب کرده بودن...نه به خاطر ما ...رفته بودن برای اعتراض به طرح هدفمند کردن یارانه ها و ...
12-    تو مزرعه درختچه و درخت داره سبز میشه...سرو کله حیوونای غیر بومی پیدا شده...میخوام پارک گردشگری راه بندازم...بلکه یکی از گردشگرا از تو خبری داشته باشه...
13-    حتی یه نامه هم ندادی...اما بااز منتظرم...
14-    دور و برم خیلی شلوغ شده همه میگن آرزوی رسیدن به مقام منو دارن و رمز موفقیتمو میپرسن...(چیزای دیگه هم میپرسن و من  میگم قصد ازدواج ندارم!) هنوز منتظرم...
15-    خبرنگارا شب و روز میان برای مصاحبه. با کسی مصاحبه نمیکنم.دوست دارم تو ساختمون با شیشه های آبی بمونم ...خبر ندارن رمز موفقیتم تویی! 

16-   این آخرین نامه منه! من دیگه اینجا نیستم...میخوام بیام دنبالت!!

پ ن:

* اگه "غیر ممکن"، "ممکن" شد به "ممکن سنجت" شک کن.

فقط و فقط یکبار زندگی میکنی

اونشب خیلی حالش گرفته بود. اینجور وقتا واسه آرامش و تمرکز بیشتر بعضیا میرن تنهایی قدم میزنن بعضیا به جنگل ، دریا ، امام زاده، رفیق فابریک و... پناه میبرن.

اون یه راست رفت قبرستون. اونجا آرامشش بیشتر بود. رفت سر قبر یکی از بهترین دوستاش .سکوت، تنهایی، تاریکی شب...

یه رفیق واقعی حتی تو این شرایط هم کمکت میکنه!

آرومتر که شد تو راه برگشت "AK" رو دید.(*)صحبت از آینده و ...شد.

"کاه": مراقب باش تو قافیه گیر نکنی، فدا کردن "حالα" برای کسب "آیندهβ"نباید کورکورانه باشه....

جواب "AK":     ...من دارم آیندمو میسازم. هر ثانیه "آیندهβ"می ارزه به همه عمر"حالα" ...

"کاه": حرفتو قبول دارم ولی مراقب باش ازونطرف دیوار نیوفتی...بذار مثال بزنم. چند دقیقه قبل قبرستون بودم.سنگ قبرای مختلف، آشنا و غریبه، پیر و جوون، زن و مرد، دکتر و بیسواد....

خب این افراد رو دیتای اولیه مسئله فرض کن.جوونارو کاری ندارم. از اون افراد باقی مونده هم همه رو به جز پیرمردا فاکتور میگیریم. از اون پیرمردا هم غریبه هاشو خط بزن. میمونه اون افرادی که میشناختی.

حالا به هر تعداد خواستی بررسی کن. پیرمردایی رو که یه عمر بهشون گفتن: شما وارث تمدن های بزرگین. شما وارث فلان موقعیت ژئوپولتیکین. شما جزو 5 کشور اول فلان ذخایر معدنی و بهمان مخازن نفتی هستید. شما ...شما...

الان زیر خروارها خاکن بدون اینکه حتی شمه ای از اونچه توذهنشون بود به چشم ببینن.

تو الان 27سالته، تمام این مدت فکرتو با چیزایی که به خود خودت ربط نداره مشغول کردن.یه روز فیتیله کنکورو بالامیکشن، یه روز شرایط سربازی عوض میشه، یه روز شهرام جزایری فرار میکنه، یه روز اون به جون این میوفته، یه روز این به جون اون میوفته، شاید یه عمر طرفدار کسی میشی که اصلا نمیشناختیش. یه روز ...

تا کی میخوای زندگی نکنی!؟  تا35سالگی؟!40سالگی؟!50یا...؟

کی گفته برای کسب "آیندهβ" لزوما باید "حالα" فنا بشه؟

جای خودت زندگی کن و از اون لذت ببر


*AKاسم مستعار یکی از رفقاس که دکتری میکانیک میخونه و "کاه" اسم مستعار کسیه که واسه ما ملقب به مولاناس!

** گاهی رفتن به قبرستون آموزنده تر از رفتن به دانش گاهه