اگه یادتون باشه اون موقه ها ک تازه موبایل باب شده بود و خبری از شبکه های چرند اجتماعی نبود، اس ام اس زیاد رد و بدل میشد ... از جمله این اس ام اس قدیمی:
سفرنامه ابن بطوطه:
شبی از قزوین میگذشتیم.
بگذریم...
خدا لعنتشان کند!
این اس ام اس 4 خطی کل سفرنامه بود، اما این "سفرک" نامه افسر ما یخورده طولانیتره!
برای اولین بار و آخرین بار بود که یه روز مرخصی بدون منت وحتی درخواست ...بهم دادن .
تایم انجام اجباری(نگیم خدمت وظیفه) واسه ماها از 7-8صبح بود تا اذان ظهر و دوباره3بعد از ظهر بود تا 10شب! هر روز بدون وقفه! تنها تنوعی ک تو برنامه "اجباری" داشتیم این بود که فلان روز افسرگشت نامحسوس باشیم یا فلان روز افسر پیاده در مکانهای خاص... به همه اینها گشت شب رو هم اضافه کنید ک به صورت نوبتی افسر گشت شب میشدیم و ساعت 12 شب به بعد باید تو سطح شهر بنزین میسوزوندیم و گوش به بیسیم باشیم ک اگه یجایی تصادفی چیزی شد بریم سر صحنه...
روز قبل از مرخصی شنیدم مرتضی میخاد بره دانشگاه باهنر کرمان مدارکشو بیاره . یهو تصمیم گرفتم باهاش برم. بابت همون جریان تایم کاری که گفته شد مجبور شدیم دیروقت حرکت کنیم سمت کرمان. تقریبا ساعت 2شب رسیدیم. دیدیم نه میشه به کیانوش( دانشجوی دکتری،رفیق مرتضی، ساکن خابگاه باهنر) زنگ بزنیم و نه به رفقای دیگش که خونه مجردی داشتن... رفتیم دنبال مسافر خونه.منکه فقط دنبال یه زیر پله میگشتم ک بخابم.(از مزایای شیفت7صبح تا10 شب اینه ک موقه خاب بیهوش میشی و میری تو کما!). پیاده تو مسیر مسافرخونه از کنار پمپ بنزین رد میشدیم چنتا جوون هم سن و سال خودمون شاد خوشحال وشنگول داشتن وارد پمپ بنزین میشدن سلام احوالی کردیم و رد شدیم... هنوز نرسیده ب مسافر خونه یه ماشین جلو مون واستاد خوب ک نیگا کردیم دیدم همون جوونان. بهمون گفتم اگه دوست دارید بیاید خونه ما... یه مدت من و مرتضی به هم نیگا کردیم و بلاخره قبول کردیم... (وسط راه یخورده از کارم پشیمون بودم )...رفتیم ناکجا آبادشهر (خوب واسه منه غریبه همه جای شهر ناکجا آباده) . بعدا معلوم شد یه خونه کامل تحویل این دوستان بوده با کلیه امکانات. یه خونه شیک مبله و مرتب. منکه از همون اول رفتم تو پذیرایی پایین مبلها خابیدم. فرداش ک بیدار شدم اولین صحنه ای که دیدم آکواریوم بزرگی بود ک سرتاسر اوپن آشپزخونه رو پوشش داده بود و خیلی خوش سلیقه نور پردازی شده بود. گردنمو چرخوندم راهرو بقل که دیشب مرتضی و بقیه رفتن یه قسمت دیگه ک انگار هنوز خاب بودن و سر و صدایشون نبود. گفتم یه مدت صبر کنم خودشون از خاب بیدار شن بریم دنبال کارامون تا24ساعت مرخصیمون تموم نشده. یه مدت ب دکوراسیون اتاق پذیرایی و جزئیات و تابلوها و وسایل و چیدمانش مشغول بودم. دیدم نه هنوز خبری ازشون نیس.خودمو با کتاب رمان سرگرم کردم تا بروبچز آماده شدن... به درخاست مرتضی اول رفتیم راهنمایی رانندگی تا کارای اونا(پسران خوشحال) رو راه بندازه..بعد از اون هم دانشگاه باهنر کرمان! میدونستیم ورود نظامی ب دانشگاه ممنوعه اما دم در نگهبانی گفتیم لباسای ما که زیاد نظامی نیس! اتیکتها و درجه هاشو برداشتیم شد یه پیراهن سفید یه شلوار سورمه ای ساده. وارد محوطه دانش کاه که شدم اولین چیزی که دیدم نگاه معصومانه و مظلومانه دانش جو ها بود که هم نوستالوژیک بود هم برای من پیرمرد نشونه ای از پیری!! دومین چیزی ک بذهنم رسید اینکه چقد دانشکاه کوچیکیه! البته دانشگاهای دیگه هم رفته بودم که یک دهم اونجا نبود اما من فک نمیکردم باهنر کوچیک باشه. حداقل تو ذهنم در حد فردوسی مشهد، یا شهید بهشتی تهران...
اینجا هم مث خیلی از دانشکاههای دیگه پروژه های عمرانی بزرگ و نیمه کاره ، زمینهای بایر، دانشجوهای ساده و صاف که با هزار امید و آرزو و خون دل پدر مادراشون از ناکجاهای مختلف ایران جمع شدن...
رفتیم خابگاه دانشجویان دکتری اتاق کیانوش و دوستاش... یه مدت اونجا بودیم و بعد برای ادامه سفر قرار شد بریم خونه مجردی یکی از همکلاسیای ارشد یا دکتری... چیزی ک کیانوش رو تو ذهن من نگه داشته یکیش گوشی C5 نوکیاش بود ک منم داشتم و براخودش اون موقه ها یلی بود! یکی هم تماسهای مداوم نامزدش بود ک دلواپسانه همش احوالشو میپرسید و... خیلی بهش حسودیم میشد! منم اگه نامزد داشتم انقد بهم فکر میکردد؟! چه حس خوبیه کسی بفکرت باشه...!:))
تمام بعد ا ز ظهر رو خونه دوستان کیانوش بودیم و بلاخره موقه برگشت ما به یگان راهنایی و رانندگی استان قبلی فرارسید با دستان پر!
دستاوردهای سفرک:
پی بردن به سادگی خودم! مثلا اگه بهم میگفتن مرتضی سیگار میکشه میگفتم عمرا! اما اولین شبی که رفتیم خونه "های کلاس" اون پسرای خوشحال( و من تو پذیرایی از خستگی غش کردم)، مرتضی با بقیه رفته بودن اتاقای دیگه و با تردید ازش پرسیده بودن اهل چی هستی؟ اونم گفته بوده همه چی! از مشروب و تریاک و هرویین تا ورق و فیلم! و اونشب رو تا صیح پای منقل و آبکی بودن!!
وقتی با کیانوش رفتن خونه مجردی بساط سیخ و منقل تا ظهر براه بود! همین مرتضی چنان با مهارت کاغذا رو لوله میکرد که خوف میکردی! راستش من این صحنه هارو از نزدیک ندیده بودم و حق بدین ک خوف کنم اما بیشتر از اون از خودم و سادگی خوف کردم ک چطور بعضی ادما رو نمیشه شناخت. بیچاره دخترایی که یهو یه خاسگار از وسط هوا و زمین میاد سراغشون... چطور دل میکنند اعتماد کنن...
حالا معمولا روستاها و شهرای کوچیک خونواده ها از هم یه شناخت کمی دارن اما تو شهرای بزرگتر چجوری اعتماد کنه ادم؟ خدا به همه دخترا رحم کنه! اصلا به قیافه و گفتار که هیچ، حتی به رفتار ادما نمیشه اعتماد کرد. ممکنه من IQ در حد جلبک داشته باشم و شناختم ضعیف باشه اما به همه دختر پسرای باهوش توصیه میکنم همیشه کمک خدا رو در نظر بگیرید فقط اونه که میدونه کی چیکارس...
من اونکاره نبودم اما باز میدونستم اون حجم تریاک که اونا واقعا ارزون خریدن و کیفیت هم داشته(ب گفته کارشناسان!)خیلی زیاد بود ولی اینا تا ظهر تمومش کردن! به خودم میگفتم مرتضی شب تا صب کشیده حالام تا ظهر! پس نیوفته یه موقه!! اونا اونطرف خونه مشغول کشیدن و سوزوندن قند(برای رد گم کردن بوی مربوطه!) بودن و منم اینطرف خونه سر گرم جزوه کتاباشون و تحیر از آنچه میدیدم! گوشی کیانوش ک هر از گاهی زنگ میخورد و بی جواب میموند و دودی که از بین اونا بلند میشد و از دور قابل رویت بود...داشتم فکر میکردم نامزدش چقدر گناه داره...
موقه رفتن، دم در، دیدم یه لنگه کفشم نیس! هرچی گشتم پیدا نشد! آخر سر دیدم مرتضی کفش من و خودشو تابه تا پوشیده!!! دیگه مطمئن شدم این جماعت تو این عالما نیستن..دم خیابون کیانوش تازه یادش اومد ک گوشیمو جا گذاشتم! خاست برگرده بهش گفتم من برات آوردمش!
همه چیز اونقد سریع اتفاق افتاد ک اصلا یادم رف برم دیدن قاسم (قاسم پسر همسایمون بود که اونهم باهنر کارشناسی ارشد میخوند).
* اون "پسرای خوشحال" اونشب مشروب خورده بودن و باماشین دیگه ای که داشتن زده بودن به درخت. دنبال راهی میگشتن از بیمه پول بدنه ماشین رو جور کنن که فکر میکنم مرتضی بهشون کمک کرد.مرتضی میگف یه شب مارو مهمون کردن در عوض پولشون زنده شد!
* اون24 ساعت مرخصی مث باد تموم شد. شاید منم مث اون اس ام اس اول متن باید بگم: از کرمان گذشتیم...خدا لعنتشان کند!
* فکر نمیکنم لازم باشه بگم این متن هیچ ربطی به همه دانشجوها یا اهالی کرمان نداره!
* تا اونجا که میتونین به هیچ کس و هیچ چیز اعتماد نکنین!فضای مجازی که جای خود داره! راستش اون اوایل یه کم کنجکاو شدم برم ازین شبکه های اجتماعی ( فرقی نداره با PC باشه یا تبلت یا...) همون دقیقه اول ثبت نام، یه تصویر واسم فرستادن که آه و فغان که این دختره رگ خودشو زده تو مدرسه خودکشی کرده ...و کلی کامنت همدردی و ... دیدم عکسش آشناس. یادم اومد تو یه گزارش تصویری یه مانور زلزله برگذار شده بود و یکی از عکساش این بود که البته با فتوشاپ یخورده تغییرش داده بودن. حس خیلی بدی بهم دست داد. بازی دادن افکار و احساسات مردم با دروغ و خزعبلات... و دیگه بخودم قول دادم عضو هیچ شبکه اجتماعی نشم.
تا حالا به این فکر کردین همونجور ک بعضی مناسبتا میان روزای کاری رو خنثی میکنن و به تعطیلی میکشن، آیا مناسبتی هست که بتونه تعطیلیا رو خنثی کنه؟!! مثلا اگه بیوفته جمعه اونجمعه تعطیل نباشه!!
شاید براتون خنده دار باشه ! پیش خودتون بگیین عجب حرفایی میزنه ها...!
اما باید بگم بله! همچین روزایی هس! کمترین مثالش راهوره (راهنمایی و رانندگی) که تو آماده باش نوروزی پرسنل خالص و مظلوم وظیفه (نه کادریها) کل تعطیلات رو به انضمام هفته قبل و بعد از اون رو سرکار هستن و اون خونه های قرمز تقویم براشون سیاهه!!
پ ن:
* این پست مقدمه ای برای پستهای بعدی تحت عنوان خاطرات افسر راهنماییه. خاطراتی ک بعضیاشون قبلا تو یه وبلاگ دیگه قرار گرفتن و بعدا حذف شدن.
* پست بعدی در مورد خاطرات سفر همون افسر به دانشگاه باهنر کرمان خواهد بود.
* ذکات العلم نشره!
بعضیا از شدت فشار عصبی میرن با یه نفر حرف میزنن، بعضیا که کسی رو ندارن میرن تنهایی قدم میزنن، بعضیا میرن یه جای دنج گیر میارن ب یه چیزی ذل میزنن، بعضیا دعوا راه میندازن... بعضیام میریزن تو خودشونو بعد یه مدت خبر سکته یا... ازشون میشنویم...
اینکه ادم گاهی با خودش خلوت کنه و دو دو تا چارتا کنه ببینه زندگیش دست کیه و کجاست لزوما یه جای خاص و یا دنج نیس. میتونه وسط شلوغی مترو، یا پیاده رو یا در حین تماشای یه فیلم باشه...
خطاب به دوس ناشناسم: تا فرصت هست از نو شروع کن.
پ ن:
هر روز که میخام برم سرکار بی تفاوت از کنار اون درخت /نهال رد میشم. اما وقتیتصویرش رو تو بازه های زمانی مختلف مقایسه میکنم نمیشه بیتفاوت بود. تغییرات فوق برای اون درخت حدود2-3سال رخ داده. ماچی؟ تو این2-3ساله چیکار کردیم؟!
به قول یکی از بهترین اساتیدمون، سادگی زیباست. اصلا سادهگرایی یا مینیمالیسم یک مکتب هنریه برا خودش. گاهی با ابزارهای خیلی معمولی میشه حجم زیادی از پیام های مهم رو در زمانی خیلی کوتاه به مخاطبان زیادی منتقل کرد. تصویر بالا چنتا تیکه پارچس که با یه عبای سیاه تمیز و شیک پوشیده شده و یه عَلَم ایجاد کرده. عَلَمی که نماد یه آدم متشخص و و با ابهته ک از بالاتنه فاقد سر، و از پایین تنه با وزش باد حالت پرواز گونه پیدا میکنه. همراه شدن ما با این هیئت عزاداری کوچیک توفیق اجباری بود ک نصیب ما شد. دوست داشتی دنبال جمعیت روستایی راه بیوفتی و فقط این عَلَم رو که جلو هیئت حرکت میکرد رو نگاه کنی و چشم ازش بر نداری......
پ ن:
* به قول دلسوزان فرهنگیمون (ک هیچ منسب و مسئولیتی هم تو کشور ندارن) حیفه که انقد به محتوا بی توجهی میشه. چه مراسم مذهبی چه غیر مذهبی، چه تفریح چه آموزش، چه محیط مجازی چه غیر مجازی. بقول یکی از همین دوستان، چرا با سرچ اینترنتی کلماتی مثل "شیعه"، "ایرانی"، "مسلمان" و ... انقدر ادرس غلط و چهره نادرست ارائه میشه....واقعیت اینه که کار زیادی انجام نشده. نه تولید محتوی، نه الگوسازی درست، نه آینده نگری نه......بماند که بعضی از کارهامون یجور گل به خودی هم هست و همون بهتر ک انجام نمیشد.
* یکی از دوستان رو همراه گرفته بودیم با معماری و بافت تاریخی کشورمون آشنا بشه و فرهنگ و رفتارهارو از نزدیک ببینه. تو یکی از کوچه ها که میرفتیم یه ماشین چند متر جلوتر واستاد و شروع کردن به پخش کردن نذری. پیش خودم گفتم خوب شد؛ الان رفیقمونم با این مقوله آشنا میشه. تو همین فکرا بودم ک یهو یه نفر چنان هلم داد نقش دیوار شدم! دیدم یه دختر خانم نهایتا25ساله وجیهه (بزنم ب تخته) مث جت میرفت سمت نذری!.... اینجا بود ک ب روح پیغمبر ص درود فرستادم ک میگف نگاه قیافه مظلومانه و گاها دلفریب بعضی دختران نکنید ک از بعضی مردای سیبیل کلفت درنده ترن! (با عذرخاهی از دوستان اهل دل!) کاری ب محرم و نذری هم ندارن همه جا همینطورن، تو هر نقشی که باشن. میخوان همکارت باشن یا همکلاسی، همسایه باشن یا رهگذر... تو هر موقعیتی دیگه ای. چشتون روز بد نبینه مث حادثه منا یهو معلوم نبود جمعیت از کجا پیدا شد...
* امثال من که خیلی هنر کنیم مرض اونا بهمون سرایت نکنه و تلاش کنیم یکی از اونا نباشم.
سلام دوستان. همه چی یهویی اتفاق افتاد. الان یک هفته از اون تصادف میگذره. صدای ترمز و بهم خوردن دو ماشین نه چندان ایمن، آخرین سکانسیه که با هوشیاری تماشا میکنی.
عرق سرد، لرزش ناخود آگاه بدن، ضعف و به بن بست فکری رسیدن ، نگاه های کنجکاو و گاها نگران همه افرادی ک شاهد تصادف بودن...
بعد از حادثه، وقتی میبینی میتونس خییلی بدتر از اونی بشه که اتفاق افتاده...با وجود همه خسارتها و جراحات یه نفس راحت میکشی.
این حادثه چهارمین رویارویی مستقیم من با مرگ بود!
هر چهار مورد هم واسم لازم و مفید بودن! بعد از ملاقات با مرگ، به آرامش خیلی عجیبی میرسی! ثمره این ملاقات آخریم ، به عمل گذاشتن پروژه "روزه فکری" بود.
از اون موقه تا الان دیگه نذاشتم هر چیزی وارد ذهنم بشه. درای ورودی رو بستم. بعد رفتم سراغ فکرا و مشغولیات درون ذهنم. اونارو یکی یکی پالایش کردم و اکثرشون رو ریختم دور. فکرم آزاد شده! البته هنوز نهضت ادامه داره... اما تو همین یه هفته تفاوت زیادی احساس میکنم. هر لحظه شبانه روز بمباران اطلاعاتی میشیم از همه رسانه ها، از محیطای اجتماعی مجازی تا واقعی، از تلوزیون تا روزنامه تا اینترنت و ... از اخبار و اطلاعاتی که نه دنیا توش داره نه اخرت!
"روزه فکری" رو به شما هم پیشنهاد میکنم. خیلی حس خوبیه...
مثلا من با خودم قرار گذاشتم فقط هفته ای یه دفه بیام نت، نرم افزارهای خبرخوانمو غیر فعال کردم، پای صحبت هرکسی نمیشینم و حرفای دیگرانو پالایش میکم (پالایش 3گانه سقراط: اینکه اون موضوع 1- واقعیت داشته باشه 2- خوب باشه 3-برای من نفع داشته باشه)
شما هم از تجربیات خودتون بگین.
پ ن
* بابت همه تعمتایی که خدا بهمون داه سپاسگذاریم اما یادمون رفته بابت اون چیزایی که خدا بهمون نداده هم تشکر کنیم! حتما واسه شما هم پیش اومده که یه چیزی رو از خدا میخاین، خیلی هم التماس کردین، میخاین بزور از دست خدا بکشیدش بیرون اما بعد از یه مدت هزاران بار خدارو شکر کردین که اونو بهتون نداده! خدارو بابت خیلی از نداشته ها هم باید شکر کرد
* با یه کارخونه دار موفقی صحبت میکردیم. ( ازون آدماییه که اول، ثروتو سرمایشو جمع کرده و به موفقیت رسیده بعد حاجی شده! نه اونایی که از حاجی شدن میخان به همه جا برسن... ) نمیدونم چی شد ک ازش پرسیدیم بهترین غذایی ک تو عمرت خوردی چی بوده و کدوم کشور؟ گفت: تو جاده های برهوتی سیستان بلوچستان خودمون، ماشینم خراب شده بود و هیچی هم همرام نبود. جاده متروکه نبود، هر از گاهی ماشینای باری با سرعت میومدن و رد میشدن... اولش باورم نمیشد که چقدر ب مرگ نزدیک شدم... کار بجایی رسید ک از سوز گرما و عطش کت و شلوارو بیخیال شده بودم و پیاده مث جزامی ها برای زندگی التماس میکردم... تو امتداد جاده که میرفتم چشمم افتاد به یه پوست خربزه که راننده عبوری از ماشینش انداخت بود بیرون. انگار دنیارو بهم دادن! با چنان لذتی اونو خوردم که انگار تو بهترین رستورانای آمریکا و اروپام . اون حادثه ختم بخیر شد ولی تو همه عمرم همچین لذتی برام تکرار نشد!! محرومیت و فقدان لذت واقعی داشته هامون رو بهمون میده.
* شاید کسی باورش نشه "نداشتن" نعمت بزرگیه! کمتر کسی ب اهمیت وجودش فکر میکنه. نیاز، فقدان، محرومیت و... میتونن بزرگترین نعمات باشن! نداشتن نه تنها موجب میشه قدر داشته هامونو بدونیم، بلکه خودش هم به خودی خود ارزشمنده!
پ ن:
قانون طلایی: بلایی که منو یاد تو بندازه، عین رحمته!