صحنه اول: بازجویی از نفر اول:
وقتی فهمید یه موجود "کلون شده" بوده بهم ریخت...
حس خیلی بدی بهش دست داد. باخودش گفت:یعنی کل بیوگرافیم دروغ بوده؟! دروغ کوچیکی نیس...
یه عمر همه بهم دروغ گفتن...؟
بدتر اینکه بدترین آدم تو نامناسب ترین شرایط این خبرو بهم داد که منو بهم بریزه...
همه میدونستن و من نمیدونستم...
چقد تو محافل خودشون بهم خندیدن....
صحنه دوم: بازجویی از نفر دوم:
بهش گفتن تو هیچی نیستی..!
وقتی بی تفاوتیشو دیدن مدارکو گذاشتن جلوش. مدارکی که ثابت میکرد اون یه موجود آزمایشاهی "کلون شده" شبیه سازی شده بوده. بازم هیچ واکنشی نشون نداد! انگار هیچی نشنیده باشه!
وقتی از این حملات نتیجه نگرفتن آخرین شانسشونم امتحان کردن و خواستن تحریکش کنن. بهش گفتن ما از تو چیزی میدونستیم که خودت نمیدونستی! ..تو بچه فلانی نیستی...تو کلون شده ازمایشگاه فلانجایی و...
دست آخر در جواب تکرار ابلهانه حرفاشون بهشون گفت:مهم نیس کجا کلون شدم. مهم اینه که الان کی هستم،به چه ارزشهایی پایبندم و تحت تربیت چه کسانی آگاهانه و خودخواسته به اینجا رسیدم.
پ ن:
* گاهی پیامی که از نگاه میشه خوند تو هیچ بیان و کتابی نمیگنجه.
* عکس بالا،خونه سالمندان، نگاهش میگه ازت خیلی دلخورم ولی چیکار کنم که پاره تنمی!