با وجود گرمی هوا، تشییع جنازه شلوغی بود. فرد میت رو زیاد نمیشناختم. دورادور. سن و سال و کهولت سن و دوره ای بیماری و تمام. اصلا نمیخاستم جای ا ون باشم.
هرچند حمل تابوت داوطلبانه و احتمالا از روی ثواب و صواب بوده اما خستگی و فشار رو روی حمل کنندگان تابوت میدیدم. متنفرم از اینکه باری بر دوش بقیه باشم. چه زمان زنده بودنم و چه بعدش.
تو این افکار بودم ک "رنجر" رو دیدم .پیرمردی با دستان لرزان که چند متر دورتر جمعیتو همراهی میکرد. کسی که زمانی تکاور چتر باز بوده و الان یه پیرمرد نحیف شده.تقریبا همه همدوره ای هاش از دنیا رفتن. نمخاستم جای اون هم باشم.
بنظرم زندگی یهو کات بشه خیلی بهتره تا مرگ تدریجی. حالا اگه این کات شدن یه هدف مقدسی هم پشتش باشه که بهتر.
شهیدشدن بجز اجر اخروی مزیتش اینه که مصائب بالا رو هم نداره.