آخرای امتحانات ترم 2 بود. با عباس داشتیم بر میگشتیم خوابگاه. سر راه عباس گفت یه سر بریم امور فرهنگی دانش کاه یه کار کوچیک دارم، بعد بریم خابگاه. با هم رفتیم امور فرهنگی. عباس داشت یه فرمایی رو تحویل میگرفت. پرسیدم اینا چیه؟ گف واسه گرفتن مجوز نشریه تو دانش کاهه. میخام ترم بعدی یه مجله در مورد فیلم و هنر و... چاپ کنم. پرسیدم مگه با این حجم درس و... وقتی برات میمونه که بخای مجله چاپ کنی؟ مثل همیشه خونسرد جواب داد: من میخام ترم بعد دستم پر باشه. مجوزو میگیرم، اگه تونستم که هیچ، اما اگه مجالش نبود چاپ نمیکنم!و در کل چیزی رو از دست نمیدم...
به خانوم "فرهنگ نیا" گفتم اگه به این سادگیه خب یه فرم هم به من بده! فرمارو گرفتم ببرم خابگاه تکمیل کنم . موضوعش رو علمی و در حوزه الکترونیک و کامپیوتر در نظر گرفتم. (معتقد بودم تا جا داره دنبال کارای با دردسر کمتر و رشد بیشتر باشم تا کارای سیاسی و ...) سخت ترین بخش کار تعیین اسم و عنوان مجله بود! به پیشنهاد یه بچه ها تو دیکشنری تخصصی برق و کامپیوتر شروع کردم دنبال اسم مناسب گشتن! یه لیست آماده شد و اونم بردم پیش بچه ها و نظراتشونو پرسیدم و بلاخره اسم مورد نظرو وارد فرم کردم و فرداش بردم تحویل دادم.
همه اینا درحالی بودهیچ تصمیمی یا حتی پیش زمینه ذهنی از اینکار نداشتم و تا اون لحظه که با عباس رفتیم اونجا نمیدونستم اینکارا چجوریه...
اواخر تعطیلات تابستون بود که درحین انجام کارم یهو به سرم زد که چقد حس خوبیه وقتی شماره های مجله چاپ بشن و برسن دست همه...
از همون لحظه تصمیم گرفتم بصورت جدی تری برم دنبالش و دیگه چاپ 3 شماره اول تو ذهنم قطعی شد. بخودم میگفتم ترم اولو کار میکنم اگه وقتمو گرفت و اذیتم کرد ترم بعد ادامش نمیدم...چاپ شماره اول یه کم دردسر داشت اما باعث شد چیزای بیشتری یاد بگیرم... همون کمک هزینه کمی که بابت هر شمارش بهم میدادن کلی بهم انگیزه میداد. بر خلاف تصورم، هر شماره جدید کار بهتر میشد، انرژی بیشتری میگرفتم و بیشتر وقت میذاشتم. شماره4 به بعد طراحیش حرفه ای تر و تیم نویسنده ها بیشتر شد. کوچکترین چیزا انگیزه منو بالاتر میبرد. مثلا :
- وقتی کارمندی از دانشکاه بهت یادآوری میکنه که یه نسخه از هر شماره جدید رو واسش بذاری کنار ببره واسه پسرش که دانشجوی دانش کاه آزاده....
- وقتی غیر مسقیم از بچه های خابگاه میشنیدم ک از فلان موضوع فلان شماره خوششون اومده...
-وقتی دختر پسرایی که اصلا نمیشناسیشون مجلتو دست گرفتن تو دانش کاه تاب میخورن....
-وقتی افرادی که نمیشناسیشون بدون چشم داشت برای چاپ مطالب جدید تو شماره های بعدی برات مطلب و ترجمه میفرستن....
- وقتی تو همچین محیطایی میتونی تیم تشکیل بدی و یه کار گروهی رو به سرانجام برسونی...
به جرات میتونم بگم بهترین خاطره من از محیط دانش کاه تجربه همین مجله بود! و جالب اینکه یکی از اساتید منو از اینکار منع میکرد! (ازون موجودات بود که با زد و بندهای سیاسی و ... مشغول تدریس شده بود). و همین تجربه بود که منو ترقیب کرد مدرک2 دوره آموزشی و تکمیلی در مورد امور رسانه ای رو هم بگیرم.
پ ن:
* اگه اونروز با عباس نرفته بودم امور دانشجویی،اوضاع خیلی متفاوت تر بود...
* کاش زمان ما هم قبل از دانش کاه رفتن امکانات امروزی وجود داشت...(انواع رسانه، مشاوره، کتب کمک درسی و...)
بعدا اضافه شد:
در مورد عباس، جالبه بدونین هیچ وقت مجله ای آماده و چاپ نکرد! یعنی یه نفر حتی بدون اینکه بدونه یا بخواد میشه تقدیر خدا سر راه تو!
چه خاطره ی قشنگی...کلا معتقد هستم دانشگاه فقط محل درس خوندن نیست و به شدت هم با فعالیتهایی که واقعا مفید باشند و درش عرف و احترام حفظ بشه موافقم...نه این جوهایی که یه مشت دختر پسر بیکار میسازند...
اتفاقا مام مجله و نشریه داریم...حتما میزارم توی وبلاگ:)
ممنون ازنظر خوبت
تو این اوضاع ، دانشجوهایی مث شما آدمو به اینده کشور امیدوار میکنه!
باریکلا! منتظر شماره های مجلتون هستم بشدت!
پی دی اف شماره های قبلی رو هم فرستادین قبوله!!
سلام
خاطره خیلی جالبی بود.
ما که از دوره دانشجویی هیچ چیز خاصی نفهمیدیم.
سلام
ممنون از نظرخوبت
دانش کاه واسه ماها بدتر از سربازی بود..
حس خوبتون منتقل شد
ممنون
بسیار هم عالی که پیشرفت کردین....تبریککککککککککککککک و ادامه بدین حتما
موفق و شاد و سلامت باشید....
سلام من خیلی وقت ها خواستم بنویسم تو این مجلات دانشجویی ولی از بس بعد سیاسی داشت دستم هیچ وقت به قلم نرفت و خوزه تخصصی مون هم مجله نداشتیم چه عالی که تو حوزه تخصصی تون فعالیت کردید ... جالب ترین جاش این بود دوستتون هیچ مجله ای چاپ نکرد
خب یه مجله برا خودتون دست و پا کنید!
ترمای آخر که بودم بچه های گروه عکاسی نشریه راه انداختن و تو اولین شمارشون صفه ی اول و آخر عکسای من چاپ شد. یادم نمیره چقدر ذوق داشتم ازین بابت ، همش این ور اونور میرفتم و نشریه رو به همه نشون میدادم :))
چقد اون شادیها تکرار نشدن..!
سلام و ممنون بابت کامنت
انشالا هرچی خیره همون بشه...توکل به خودش
منم یه مدت سردبیر سیاسی یه نشریه بودم. تجربه خوبی بود ولی مرارتهای خودشم داشت.
اسم سیاست آدمو میترسونه!
دیگه درسم تموم شد ... جو دانشگاه مجله نوشتن خوبه ولی.....
خب راه های دیگه ای هس...
آدمی زاد هیچوقت کم نمیاره! اگه ولش کنی میخاد جای خدارو هم بگیره!
برق میخوندین آیا :-؟
#سوالات_یک_آرشیو_خوان :))
به به سلام دکتر! از اینطرفا؟ یه وقتایی راه گم میکنی سری به فقرا میزنی!
نه برق نمیخوندم اما این رشته هارو دوست داشتم و الانم اگه مجالش باشه دربارش مطالعه دارم(مطالعات آکادمیک ما متاسفانه کیفیت لازمو ندارن..)