غرق در مشغله های فکری از پیاده رو رد میشی. یه مشت باد کنک رنگی توجهتو جلب میکنه. سرعتو کمتر میکنی و یه نگاهی به بادکنکا و ویترین میندازی. دختره تو یه مغازه ۳در۴ نشسته و سرش تو گوشیه. بعیده صاحاب مغازه باشه. لوازم جشن تولد میفروشه. دوباره یه نگاهی به بادکنکها میندازی و یه نگاه به برجی که نزدیک همون مغازه در مراحل پایانی ساخته. ساختمون مرتفعی که تو مدت بسیار کوتاه اونم تو این اوضاع و گرونی ساخته شده. ازخودت میپرسی: با پول چند قرن بادکنک فروختن میشه همچین ساختمونی ساخت؟!
دختره هنوز سر گرم اون گوشیه و نمیدونی به این موضوع فک میکنه یا نه.